ماندلای ایران قسمت سی‌وهفتم: همه ساکت و آرام می نشستند. پدر،سهمش از برنج و گندم را با پارچه‌های سبز رنگی می‌بست که تبرک از سادات منطقه می‌گرفت. معتقد بود که این کار به سهمش برکت می‌دهد. او نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت. قَسم راستش هم این بود: به قرآنی که در سینه محمد(ص) است. یادم می‌آید یک بار در ماه رمضان، بخاطر گرمای زیاد و کار سنگین روی زمین،از حال رفت. وقتی کارگران دیگر اصرار کردن که روزه‌اش را بخورد،قبول نکرد. گفت: جواب خدا را شما می‌دهید؟ در محمدآباد سال تا سال واقعه‌ی خاصی که بشود درباره ی آن حرف زد، اتفاق نمی‌افتاد،اما ۱۸ساله که شدم، بلاخره یکی از آن اتفاق‌هایی که بشود درباره‌اش حرف زد،پیش آمد، یعنی درگیری بر سر زمین کشاورزی. جمعیت طوایف زیاد شده بود و زمین کم. بخصوص زمین‌هایی‌ که در مرز قلمرو دو طایفه‌ی همسایه قرار داشتند، همیشه محل نزاع واقع می‌شدند، و نزاع بر سر زمین مهم‌ترین مسئله در منطقه بود. یک روز چند نفر از اعضای طایفه‌ی همسایه ما،به خاطر اختلاف نظر درباره‌ی مرزبندی زمین،پسر عمویم را به سختی کتک زدند و او با سرو روی خونین به خانه برگشت‌. تایپ متن: کوثر بانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝