ماندلای ایران
قسمت سیوهفتم:
همه ساکت و آرام می نشستند.
پدر،سهمش از برنج و گندم را با
پارچههای سبز رنگی میبست
که تبرک از سادات منطقه میگرفت.
معتقد بود که این کار به سهمش
برکت میدهد.
او نماز میخواند و روزه میگرفت.
قَسم راستش هم این بود: به قرآنی
که در سینه محمد(ص) است.
یادم میآید یک بار در ماه رمضان،
بخاطر گرمای زیاد و کار سنگین روی زمین،از حال رفت.
وقتی کارگران دیگر اصرار کردن که
روزهاش را بخورد،قبول نکرد.
گفت: جواب خدا را شما میدهید؟
در محمدآباد سال تا سال واقعهی خاصی
که بشود درباره ی آن حرف زد،
اتفاق نمیافتاد،اما ۱۸ساله که شدم،
بلاخره یکی از آن اتفاقهایی که بشود
دربارهاش حرف زد،پیش آمد،
یعنی درگیری بر سر زمین کشاورزی.
جمعیت طوایف زیاد شده بود و زمین کم.
بخصوص زمینهایی که در مرز قلمرو
دو طایفهی همسایه قرار داشتند،
همیشه محل نزاع واقع میشدند،
و نزاع بر سر زمین مهمترین مسئله
در منطقه بود.
یک روز چند نفر از اعضای طایفهی
همسایه ما،به خاطر اختلاف نظر
دربارهی مرزبندی زمین،پسر عمویم
را به سختی کتک زدند و او با سرو روی
خونین به خانه برگشت.
تایپ متن: کوثر بانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝