ماندلای ایران قسمت بیست‌وهشتم: با سر و روی خونین به خانه برگشت. خیلی زود خبر در محمدآباد پیچید. همانطور که می‌دانید،در زندگی عشایری ماجرای نزاع و درگیری بین دونفر،به همان زد و خورد دونفره ختم نمی‌شود و خیلی زود پای دیگران هم به نزاع باز می‌شود.جوانان طایفه‌ی ما دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند برای اعاده‌ی حیثیت،شبانه به خانه‌ی طایفه‌ی مهاجم حمله کنند. من هم جوان بودم و سَرِ پرشور و نترسی داشتم،به همین دلیل استقبال کردم و همراهشان شدم. البته نمی‌دانستم که کار نسنجیده‌ی آن شبمان ممکن است به جایی بکشد که یک نفر از اعضای طایفه‌ی مقابل کشته شود، واِلا نمی‌رفتم. درگیری شروع شد. باران سنگ بود که بین دو طرف رد و بدل می‌شد. در این میان نمی‌دانم کدام یک از اقوام ما به طرف جوانی از آن‌ها شلیک کرد،فقط دیدم که آن جوان خم شد،دست خونی‌اش را جلوی صورتش گرفت و به زمین افتاد. صدای شیون مادرش بلند شد. وحشت کردم و داد زدم:بچه‌ها فرار کنید،یکی از آن‌ها کشته شد. موقع حرکت ندیده بودم کسی تفنگ بیاورد،نمی‌دانم چطوری اسلحه آورده بودند که من ندیدم، اگر می‌دیدم محال بود بروم. وقتی به خانه برگشتم،پدر از من خواست تا از روستا بگریزم و بروم میداود خانه‌ی یکی از بستگان. گفت: فرداست که ژاندارم‌ها بریزند توی روستا و همه را با خودشان ببرند. نمی‌خواهم پایت به پاسگاه و زندان باز شود. گفتم:که نمی‌روم،چون اگر بروم، هم ولایتی‌ها به ترس و فرار متهمم می‌کنند. گفت: بعضی وقت‌ها شجاعت در فرار کردن است. با هر ترفندی بود راضی‌ام کرد که شبانه به میداود بروم. تایپ متن : کوثر بانو کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇 ╔═🍃🇮🇷🍃══════╗ @Keynoo ╚══════🍃🇵🇸🍃═╝