کتاب
#عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت هشتاد و هفتم ( خبر شهادت )
راوی : مادر شهید
سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچهها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم.
یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود.
مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند.
همه می دانستند احمدبهترین و کمآزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم.
حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا میخواندم و به یاد احمدبودم.
تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانهی من نشست، بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند
حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم برمی گردد.
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/khademanshohada
خادمان🌹شهدا🌹