📔|
#اسمتومصطفاست |قسمتصدوچهلودو
از جلوی در بیمارستان به گوشیات زنگ زدم: « کجایی آقا مصطفی؟کدوم بخش؟کدوم طبقه؟»
_نگفتم نیا؟!
_باید ببینمت!
_صبر کن!
انگار یادم رفته بود پدر و مادرت هم با من هستند و آنها هم آرزوی دیدارت را دارند. چقدر خودخواه شده بودم! اما در آن لحظه تشنه شده بودم، تشنه دیدار.
چند دقیقه بعد یکی از بچه های حراست آمد و ما را برد طبقه پنجم.
_ همین جا منتظر باشین، میارمشون بیرون.
بین دو بخش، داخل سالن انتظار بودیم. مردی داشت زمین را تی میکشید و بوی وایتکس و بوی دیگری که مثل بوی نم و کهنگی بود، در سرم پیچیده بود.
با لباس شیری رنگ بیمارستان آوردنت، بیحال و پژمرده و تکیده. وقتی روی نیمکت نقره ای نشستی، نگاهت کردم و زدم زیر خنده. رو به رویت ایستادم و احساس گرما کردم، حتی از آن بدن سرد. نگاهی به پدرو مادرت کردی. پدرت، فاطمه را که روی شانه ام خواب بود گرفت. دستم را گرفتی و مرا بردی آن طرف راهرو و روی صندلی نشاندی و خودت هم کنارم نشستی: « نگران نباش سمیه، حالم خوبه!»
در نگاهم چه دیدی که این را گفتی؟
_میبینم که خوبی!
تو زنده بودی و همین برای من بس بود. ساعتی حرف زدیم و بعد پدر و مادر و فاطمه هم به ما پیوستند، البته باز ما دوتا باهم حرف میزدیم، با نگاه و با حس.
ساعت شش صبح بود که از بیمارستان بیرون امدم. به خانه مادرم رفتم. در رختخواب که افتادم از هوش رفتم. شاید چون مطمئن بودم زیر همان آسمانی هستی که من هم.
#مامتحدیم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran