🖥 #روایت_دیدار | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر!
👈 روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب
🔹بخش سوم - آقا میآیند و صفها بعد از یک تکانش، بازسازی میشوند. صبح اگر به من میگفتند نماز ظهر را پشت سر آقا میخوانی، باورم نمیشد؛ لابد صبحِ شنبه هم اگر به معصومه میگفتند قبل از غروب شهید شدهای، باورش نمیشد. به جز ما، اعضای کنگرهی شهدای استان فارس هم هستند.
🔹بعد از نماز، ما را به اتاق کناری هدایت میکنند و آقا برای اعضای کنگره سخنرانی میکنند. فرصت خوبی است که همراهان شهید را بشناسم. مادر و پدر معصومه پیشِ هم مینشینند. پدرش بازنشستهی جهاد سازندگی است؛ شغلش را از دامادشان میپرسم که درگیر بچّهی یکسالهشان ریحانه است. مهدی و مهتدی و محمّد پیشِ هم مینشینند؛ سه پسر معصومه که بهترتیب، هفده و چهارده و هشت ساله هستند. فاطمهی سهساله هم یک جا بند نمیشود و برای خودش میچرخد. زهرا نظرات همه را به نامهاش اضافه میکند. خالهاش گفته اسم من و بچّههایم را هم بنویس که آقا دعایمان کند. حوصلهی فاطمه سر رفته؛ صدایش میکنم و توی کاغذم «چشمچشم دو ابرو» میکشم برایش! خوشش آمده؛ او هم امتحان میکند. شاهکار هنریاش را میبرد و به تکتکِ آنها که توی اتاق نشستهاند نشان میدهد؛ تکتکشان از شاهکارش تعریف میکنند و خیلیها بغلش میکنند و میبوسندش. تماشای این دختر سهساله برایم شبیه روضه است.
🔹سخنرانی آقا در حال تمام شدن است. یکی از مسئولان اجرایی برنامه، میآید و از مهدی میپرسد آیا آمادگی دارد که در حضور خانواده درباره شهادت پدر و مادرش با آقا صحبت کند؟ و مهدی، بااشتیاق، سر تکان میدهد و آن مسئول که میرود، مشتش را از خوشحالی رو به برادرهایش بالا میآورد؛ مثل بازیکنی که گل پیروزی را در دقیقهی نود چسبانده باشد به طاق دروازه.
🔹چند دقیقه بعد، حضرت آقا تشریففرما میشوند. اوّلین نفری که خودش را توی بغلشان میاندازد پدر معصومه است؛ آقا هم استقبال میکنند و تنگ در آغوشش میکشند. میگوید: «آقا! دخترم هدیهای بود که خدا داده بود و حالا هم گرفته ازم؛ الحمدلله که به شهادت بوده! راضیام به رضای خدا.»
🔹آقا یکییکی بچّههای معصومه و رضا را تفقّد میکنند و سرشان را میبوسند؛ فاطمه را بیشتر. به مادر معصومه که میرسند، سرسلامتی میدهند. مادر از خوابی که دو ماه پیش دیده میگوید که توی خوابش، آقا به او انگشتر میدهند و او میگوید «نه آقا! من چفیهتان را میخواهم که به نوهام مهدی بدهم.» آقا چفیهی روی دوششان را میدهند به مهدی و یک انگشتر هم میدهند به مادر؛ درست شبیه خوابش!
🔍 متن کامل را از اینجا بخوانید:
khl.ink/f/58074