✅روزی که مهدی می‌خواست متولد شود، زنگ زد خانه خواهرش. 👈از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار است.😢 اصرار کرد بگویم بچه‌ دارد به دنیا می‌آید😍☺️ گفتم: نه. ممکن است بلند شود این همه راه 🚗را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد...☹️🚶 🌸مدام میگفت: من باشم حالت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است؟🍏 ❤️گفتم: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است. همان روز، عصر به دنیا آمد👶🏻 و چهار روز بعد ابراهیم آمد... ❎بدون اینکه بچه 👼برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟😍 چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟! گفتم: احوال بچه را نمی‌پرسی😶 گفت:‌ تا از تو راحت نشود نه!😉❤️ ✅وقتی به می‌آمد🏡 دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم، همه کارها را خودش می‌کرد. را می‌شست،👚 روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد.... را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد🍱 😍تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود.....👌😊🌹 🍎 🍒 💞 @khanevadeh_beheshtii 💞