ماه رمضان بود توی اتاق منو آقای خواستگار داشتیم صحبت میکردیم ایشون نظامی و منم مقید و باچادر بودم😌 حدود دو ساعت صحبتمون طول کشید و بیشتر راجع به مسائل اعتقادی خیلی فاز بالا حرف زدیم
بعد اتمام حرفامون وقتی ایشون بلند شدن اومدن سمتم من تا خواستم بلندشم چادرم زیر پام و دمپاییم گیرکرد و چون چادرم رو سفت زیر گلوم گرفته بودم تا خیز برداشتم بلندشم پام گیر کرد با سر رفتم توی بغلش🤦♀😅
بنده خدا هل شد گفت چی شده؟چی شده؟😰
منم از خجالت با یه لبخند بدو از اتاق رفتم بیرون 😊🥶🥶
موقع افتادن هم چون می خواستم تعادلم حفظ بشه چادرم رو هم ول کردم🙆♀🤦♀
فقط قیافه ی آقا دیدن داشت وقتی می خواست منو بگیره تا نیوفتم 😂
دو ساعت اول بردمش عتبات عالیات آخرش رفتیم آنتالیا🙈😂
#طنز
#شماره_۵
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi