یه خاطره از خواهران فلافلی دلسوز😂
سال دوم دانشگاه بودم. با دوستام رفتیم کنگره شهیدان استان. حامد زمانی اومده بود و کلا خیلی شلوغ و پلوغ بود. مراسم که تموم شد من داشتم با یکی از دوستای دیگه ام صحبت می کردم. تا خداحافظی کردم یه خواهر دلسوز اومد و ازم خواستگاری کرد. هرکاری کرد شماره مامانمو ندادم. اصلا روم نمیشد که شماره بدم. پیچوندمش.🙄
از خیابون رد شدیم رفتیم اونور خیابون که دوباره منو دید. گفت دیگه من دوباره دیدمت قسمت اینه که تو عروسیمون بشی 😐😂
از اون اصرار از من انکار. تهش خواست راضیم کنه گفت بخدا به مامانت نمیگم ازت شماره گرفتم😐 گفتم از این بابت مشکل نداره من خودم اصلا به مامانم میگم😐🤦🏻♀️
خلاصه شماره رو دادم و آقا پسر دهه شصتی بودن و من هفتادی قبول نکردیم پشت تلفن.
..
یه بار از خیابون با مامانم داشتیم رد میشدیم. وسط خیابون دیدیم یکی داد میزنه خانم خانم🤚
ما برگشتیم ببینیم کیه وسط خیابون 😐🤦🏻♀️ دیدیم همون خواهر پیگیرس😂😂😂 من و مامانم وسط خیابون ترکیدیم از خنده🤣🤣🤣
بعد مامانم بهشون گفت ما بریم از این شهر شما خیالتون راحت میشه؟ 😂😂😂
اون هم عذر خواهی کرد و رفت.
ولی از بعد اون حادثه🤣 همون خانم و خواهر کوچکتر و مادرشون در این 4_5سال هر جا منو میبینن به مامانم میگن این دخترتو چرا نمیدی به پسر ما😂
شونصد بار هم مامانم گفته که سن پسرتون به دخترم نمیخوره🤦🏻♀️ 11سال اختلاف سنی زیاده ولی اونا باز هم اصرار دارن😐
پسران سرزمینم برید پی هم نسلای خودتون توازن مملکتو بهم ریختید😒😒😒
#فوقع_ما_وقع
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi