#بریده_کتاب
یعقوب همیشه نیاش همراهش بود. او خوب نی مینواخت. لحظاتی از حرکت قطار نگذشت که یعقوب دست توی جیب شلوارش کرد و نیاش را درآورد و گوشهی دهانش گذاشت. میخواست با نواختن نی، حال بچهها را عوض کند. صدای غمگین نی و دوری از خانواده، همهی بچهها را به گریه انداخت. چند دقیقهای توی حال خودمان بودیم. ناگهان درِ کوپه باز شد و برادر جعفر بزرگی، فرمانده گروهان، وارد شد و با عصبانیت گفت:
_ براتون متأسفم! هیچکدومتون به درد جبهه نمیخورید. اینجا را کوپهی مطربها کردهاید! باید به شهر خودتون برگردید. به اهواز برسیم، حتماً همهتون رو به رفسنجان برمیگردونم!
📚
#کوپه_مطرب_ها
🆔
@khatemoqadam_ir