#بریده_کتاب
علی فکر کرد شاید برای ساختن مسجد یا حسینیه، کارگر مفت میخواهند. خودش حتما میرفت و راضی هم بود؛ اما بقیه که به درد کار نمیخوردند. فکر کرد شاید کار سختی نباشد. مرد چاق کت و شلواریای آن طرفتر ایستاده بود و با موبایلش حرف میزد: «بعله، چشم، دیگه حاجآقا اینطور صلاح دونستهن... والا چه عرض کنم... اینجا که ما اومدهایم، کمپ ترک اعتیاده... آره، به خدا!... من هم مثل شما تعجب کردم، اما خب، روی حرف حاج آقا نمیشه حرف زد دیگه...» اخم توی چهرهاش بود و هی این پا آن پا میکرد. نگاه علی با نگاه روحانی پیر گره خورد. لبخندش چه زیبا بود. گفت: «پسرم، شما هم بیا.» علی میخواست بگوید همه کار ساختمانی بلد است؛ اما قبل از اینکه حرف بزند، مشرفی از توی ایوان گفت: «حاج آقا، هر چندتا دوست دارید، سوا کنید ببرید؛ ولی باز هم میگم، مسئولیتش با خودتونه»
📚
پرتگاه پشت پاشنه
🆔
@khatemoqadam_ir