بلند است و چاق. صدایش کلفت است. چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم. تمام نیرویم را جمع می‌کنم و فقط می‌دَوَم. یا امام حسین! من چیز زیادی خورده‌ام. نجاتم بده! رحم کن! پاهایم دیگر حتی زق زق هم نمی‌کنند. انگار اصلا مال من نیستند. فقط خیسیِ ترکیدن تاول‌ها را حس می‌کنم. خستگی پریده و ترس جایش را گرفته است. بالاخره به نور و موکب‌ها می‌رسم. می‌ایستم. قلبم اما می‌خواهد بپرد بیرون. سنگ‌ریزه‌های توی گلو هم! قطره‌های عرق از تیره‌ی پشتم شُره می‌کنند. تمام بدنم چسبناک است. به پشت سرم نگاه می‌کنم. خبری از شبح نیست. توهم زده‌ام! دارم خُل می‌شوم. حالا چرا به همچنین جای خلوتی آمده‌ام؟ یکی از موکب‌ها، نوحه‌ی ایرانی مورد علاقه‌ام را می‌زند. نمی‌دانم چرا دلم آرام می‌گیرد. یادم می‌آید حالا رو به حرم‌ها هستم. ناخواسته زانوهایم خم می‌شود و مچاله می‌شوم گوشه‌ای روی زمین. بالاخره همه‌شان باهم بیرون می‌ریزند. آنقدر بلند که نمی‌توانم کنترلشان کنم. نه هق‌هقم را. نه اشک‌ها را. فقط می‌دانم که من آدم چنین خواسته‌ای نبودم! می‌خواستی همین را نشان بدهی آقا؟ من بچه‌تر از این حرف‌ها هستم. سنگ‌ریزه‌ها که بیرون می‌ریزند، سبک می‌شوم. یادِ زیارت عاشورای نصفه خوانده‌ام می‌افتم. دست می‌برم توی جیب مانتویم. تکه‌ کاغذ عرق‌کرده‌ی مچاله را بیرون می‌کشم. چشمم می‌افتد به عکسِ پشتش. ابراهیم هادی دارد نگاهم می‌کند. شرم مثل آب یخی رویم می‌ریزد. من همان دختربچه‌ای هستم که قدم به آن عروسکِ زیبای روی طاقچه نمی‌رسد! جرقه‌ای توی دلم زده می‌شود. قَدَت نمی‌رسد درست! اما دست‌هایت را دراز کن! نمی‌دانم چند دقیقه‌ است که در خیابان نشسته‌ام؟ فقط از صدای پاها می‌فهمم که دارد شلوغ می‌شود. چادرم را از روی صورتم کنار می‌زنم. بلند می‌شوم و لباس‌هایم را می‌تکانم. اسید معده‌ام رسیده توی دهانم و حالم دارد بهم می‌خورد. لب‌هایم را انگار به هم دوخته‌اند. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و من باز سرگردانم. پشت مردی راه می‌افتم تا بروم سمت حرم. زیر لب می‌گویم بچه‌های کانال کمیل هیچ‌وقت تسلیم نشدند. باید بروم هرطور که شده زهرا و بچه‌ها را پیدا کنم. بالاخره راهی پیدا می‌شود. ✍مبارکه اکبرنیا پ.ن: این روایت برای نویسنده نیست. 📝روایت ۹۰ @khatterevayat