اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 همسری می‌خواهم که همه جا دنبالم باشد؛ حتی تا لبنان! #ابرا
☺️ 👇 بار آخر قَسَمش دادم که زود به زود به من سر بزند مادر از آخرین باری که را دید این‌گونه می‌گوید: «۳ ماهی می‌شد نیامده بود تا بالاخره یک روز از جبهه دل کند و آمد☹️. این بار خیلی قربان صدقه‌اش رفتم و قَسَمش دادم که زود به زود به من سر بزند. » خواهر ادامه می‌دهد: «دفعه آخری که داشت به جبهه می‌رفت، یک طور عجیبی شده بود🙁. همیشه به من می‌گفت آباجی. این بار هم دقیقا همین را گفت و خداحافظی کرد✋ ولی چند باری رفت و برگشت و نگاهم کرد و توی چشم‌هایم زل زد. انگار دلش نمی‌آمد برود.»😞 اسفند بود و مثل هزاران زن دیگر که در تب و تاب خانه تکانی‌اند، او هم داشت دستی بر سر و روی خانه و زندگی‌اش می‌کشید. دلش خوش بود که چند روز دیگر هم پسرش می‌آید و شاید دلیل اصلی آن همه تکاپو، آمدن " " اش بود🙂. خانه محقر و ساده و صمیمی‌شان تمیز شد اما نه آمد و نه عیدی برای مادر💔...« وقتی خبر شهادتش را آوردند»...! مادر از سخت‌ترین لحظه زندگی‌اش می‌گوید: «داشتم شیشه‌های خانه را برای عید پاک می‌کردم که دامادم وارد خانه شد و گفت حال خوب نیست و در یکی از بیمارستان‌های اهواز بستری شده است😢. خیلی نگران شدم و بی تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. بیقراری امانم را بریده بود. تا این‌که که پسر بزرگترم آمد و بدون هیچ مقدمه‌ای وقتی این حالات مرا دید گفت منتظر کی هستی مادر؟ شهید شده است🕊. با شنیدن این خبر بیهوش شدم. پدر هم از حال رفت و روی زمین افتاد😔. چند ساعتی اصلا توی این دنیا نبودیم...» از او می‌پرسم با این همه فعالیت ، هیچ گاه خودتان را برای شنیدن خبر فرزندتان آماده نکرده بودید. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «چرا منتظر شهادتش که بودم، ولی خوب هرچه که باشد مادرم، دلم نمی‌آمد خار به پای بچه‌ام فرو رود😢. می‌گفتم ان شاءالله می‌ماند و به اسلام خدمت می‌کند.»🙂❤️ ... @kheiybar