#انگشتر
میدانستم این بار که بیاید باز هم مثل دفعات قبل زیر قولش میزند و میرود.
گفتمش "مگر نگفتی که میمانی؟
چرا هربار که میآیی ادعا داری آمدهای تا بمانی ولی بازهم انگار از من خسته میشوی! دلت بامن نیست؟
نگاهم کن!
میبینی در بیست و سه سالگی چه پیر و شکسته شدهام؟ تو(!) مرا به این روز انداختی!!! مگر عاطفه نداری؟ عشق تو باعث(!) لرزش دستانم است!
هرروز که از خواب برمیخیزم، نگرانم! مبادا همسرم از آنروز دیگر برای من نباشد، مبادا برایش غریبه شوم!؟ "
ساکت بود و سر به زیر، حرفی برای گفتن نداشت... میدانست که این بارهم، حق با تازه عروسش است!
سرش را بلند کرد و خیره به چشمان نمدارم، دستانم را گرفت و روی لبهایش قرار داد.
آمد برود که گوشه ی کولهاش را کشیدم.
خواستم بگویم" دلم برایت تنگ میشود..."
پیشی گرفت و زودتر لب باز کرد...
_ اینبار که برگردم برای همیشه پیشت میمونم...ما همیشه برای همیم!
انگشتر عقیش را از دست بیرون کشید و انگشتم را درونش نهاد. هم حلقهاش بزرگ بود برای دستم هم نگین رویش مردانه! خنده از چشمانش هویدا بود.
.
.
.
رفت!
💔 💔 💔 💔
سالهاست مردمی که با آنها نشست و برخاست دارم میپرسند:( چرا انگشتر مردانه به دست داری؟)
هنوز کلام آخرش را به یاد دارم...
گفته بود انگشتر را نگهدارم تا روزی که ببینمش...
نگهش میدارم تا روز قیامت که باز هم چشم در چشم شویم...
هرچند که هنوز هم عطرش در خانه میپیچد..هنوز هم اُوِرکُت بسیجی اش پشت در آویزان است...
چهره ی پسرک شش سالهاش نمیگذارد لحظهای چهرهاش از خاطرم بیرون رود...
دلم برایش تنگ شده!
نویسنده:✍
#دریایسرخ
#هیثم
||•🇮🇷
@marefat_ir
||•🌐
https://www.instagram.com/marefat_ir/