سوی دریا روان باش انسان رود شو، بی‌کران باش انسان جاری و جاودان باش انسان آبروی جهان باش انسان هرچه عشق است، آن باش انسان شوق فرهادی بیستون را شور و شیرینی ارغنون* را بایدوشاید و چندوچون را عقل و احساس و عشق و جنون را با هم و توأمان باش انسان آه و درد و فغان باش؟ هرگز سرد و خشک و خزان باش؟ هرگز با همه سرگران باش؟ هرگز دوست با دشمنان باش؟ هرگز دشمن دشمنان باش انسان قصه‌ها خالی از کیقبادند غرق افراسیاب و شغادند پُر یزید و پُر اِبن زیادند پهلوانان ولی شیرزادند رستم داستان باش انسان نی بزن، عابران را خبر کن هو بکش، حاضران را خبر کن خوش بخوان، زائران را خبر کن دف بزن، شاعران را خبر کن کف بزن، شادمان باش انسان بی تو ای عشق، ایمان چه حاصل بی تو ای عشق، سامان چه حاصل بی تو ای عشق، چندان چه حاصل بی تو ای عشق، انسان چه حاصل عاشق و مهربان باش انسان