۸ منم کم کم شروع گردم به درس خوندن میخواستم کنکور بدم درسته که دوری از شهرام برام سخت بود ولی باید خودمو جمع و جور میکردم و به زندگیم میرسیدم هر لحظه دلم میخواست یه پیام بده یا زنگ بزنه تا اینکه یه روز دیدم ازش چندتا پیام دارم باز کردم و دیدم عکس بود عکسهایی که توی دانشگاه انداخته بود و با دخترهای مختلف نشسته بودن مشخص بود که یک گروهن اما یکی از دخترها خیلی به شهرام نزدیک بود دلم میخواست بمیرم ولی این صحنه ها رو نبینم زیر یکی از عکس ها نوشته بود بدون تو خیلی خوشحال ترم. اشک از چشمم سرازیر شد چی فکر میکردم و چی شد من تو دنیایی زندگی میکردم که شهرام پدر بچه هام بود و اون حالا میگفت که بدون من خوشحالتره هر جوری بود خودمو جمع و جور کردم و چسبیدم به درسم مدتی گذشت و بالاخره روز کنکور فرا رسید با اینکه اصلا اماده نبودم اما رفتم و کنکور دادم دلم برای خودم سوخت هر لحظه زندگیم به پای شهرام بی لیاقت سوخته بود بالاخره جواب کنکور اومد و با یه رتبه داغون قبول شدم چیزی که هیچ کس انتظارشو نداشت چون من خیلی درس خون بودم میخواستم وقتی رفتم دانشگاه کارهای شهرام رو تلافی کنم و دلم خنک شه میخواستم ازش انتقام بگیرم و مصمم بودم که کوتاه نیام اما یک دفعه یادم اومد علت اصلی ورود شهرام به زندگیم و اینهمه عذاب من انتقام مسخره ام از پدرم بود که میخواستم ثابت کنم من پاک بودم و بخاطر حرفهای اون اینکارو کردم ادامه دارد کپی حرام