۷ دوشب بعد فیروز بهم زنگ زد و گفت درگیر بیمارستان مامانم بودم وقتی گفتم میدونم میخوای زن بگبری و طلاقمو میخوام اومد دنبالم و همه چی رو برام تعریف کرد.. گفت خودت میدونی مادرم داره میمیره و تنها آرزوش دیدن بچه‌ی منه... هرروز یکی رو پیدا میکرد تا من باهاش ازدواج کنم و بچه‌دار بشم تصمیم داشت برای راضی کردن تو فامیل رو بسیج کنه... ولی منم خودم که زن بگیر نبودم و دلم نمیخواست تو در جریان این حرفا باشی و بیشتر ازین اذیت نشی چند بار باهاش همراهی کردم تا بفهمه من به حرفش گوش کردم اما هنوز کسی به دلم ننشسته... با اینکه حرفشو باور نکردم اما به خونه برگشتم و تامدتها بابت اتفاقات اخیر باهاش بداخلاقی میکردم. تا اینکه یه روز فیروز پیشنهاد داد بریم و از پرورشگاه بچه بیاریم خدا میدونه چقدر از پیشنهادش شوکه و خوشحال شدم حرفی رو زد که سالها بهش فکر میکردم و جرات به زبون اوردنش رو نداشتم ادامه دارد... کپی حرام❌