#قصه_دلبری
قسمت بیست و سوم
«دارم میام ببینمت.» گفتم برو امتحان بده که خراب نشه. پشت گوشی خندید که: «اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه.» آمد گوشه حیاط ایستاد و چند دقیقهای با هم صحبت کردیم دوباره این جمله را تکرار کرد: «تو همونی که دلم خواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد. رفت که بعد از امتحان زود برگردد. تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه خریده بودم. پیراهن، کمربند و ادکلن. نمیدانم چقدر شد ولی به خاطر دارم چون میخواستم خیلی مایه بزارم همه را مارکدار خریدم و جیبم خالی شد. بعد از ناهار یک دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق. شوکه شد وخندیدُ گفت: «تولد منه تولد تو اصلاً کی به کیه.» وقتی کادو را بهش دادم گفت «چرا سه تا» گفتم «دوست داشتم» نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوق نخورده باشد به شوخی گفت: اگه سادهتر میخریدی به جایی برنمیخورد. یک پیس از ادکلن را زد کف دستش، معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده: «لازم نکرده فرانسوی باشه مهم اینه که خوشبو باشه. برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد. آخر سر خندید که بهتر نبود خشکه حساب میکردی می دادم هیئت. سر جلسه امتحان بچهها با چشم و ابرو به من تبریک میگفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند با چه کسی ازدواج کردهام. جیغی کشیدند؛ شبیه خودم وقتی که خانم ابویی گفت محمدخانی آمده خواستگاریت. گفتند ما را دست انداختی. هر چه قسم خوردم باورشان نشد. به من زنگ زد که آمده نزدیکه دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست میگویم یا شوخی می کنم. نزدیکی در دانشگاه گفتم ایناها باور کردین، اونجا منتظرمه.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1