قسمت بیست و ششم یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم عمره را یک ماهه به جا آوردیم. یک دست نبودیم پیر و جوان و زن و مرد. ما جزو جوان‌تر‌های جمع به حساب می‌آمدیم. کارهایی که محمدحسین انجام می‌داد باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می‌شدیم. از بس برایم وسواس به خرج می‌داد. در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی‌هاشم را پیدا کنیم. بلد نبود. به استاد تاریخ دانشگاه زنگ زدم و از او سوال کردم. نقشه را دقیق ترسیم کرد. از باب جبرئیل توضیح داد تا حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست. هر وقت می‌رفتیم عرب‌ها آنجا خوابیده یا نشسته بودند. زیاد روضه می‌خواند. گاهی وسط روضه‌ها شرطه‌ها می‌آمدند و اعتراض می‌کردند. کتاب دستش نمی‌گرفت از حفظ می‌خواند. هر وقت ماموران سعودی مزاحم می‌شدند می‌گفت بر پدر همتون لعنت. هر چند یک بار هم در مسجدالحرام نزدیک بود دستگیرش کنند. با وهابی‌ها کل کل می‌کرد. خوشم می‌آمد اینها از رو بروند و از طرفی هم می‌دانستم اگر نصیحتش کنم بی‌خیال این هاشو تاثیری ندارد. بار اولم بود می‌رفتیم مکه. می‌دانستم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه می‌افتد سه حاجت شرعی ما برآورده می‌شود. همان استاد تاریخ گفت قبل از دیدن خانه اول سجده کنید بعد که تقاضای خود را از خدا کردید سر سجده بردارید. زودتر از من سرش را بالا آورد به من گفت توی سجده باش و بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن، خرج امام حسین کن. نگاهم کرد و گفت ببین خدا هم مشکی پوش حسینه. خیلی منقلب شدم. حرف‌هایش آدم را به هم می‌ریخت. کل طواف را با زمزمه روضه انجام می‌داد، طوری که بقیه به هوایی روزهایش می‌سوختند. در سعی صفا و مروه دعاها که تمام می‌شد روضه می‌خواند. دعای جوشن می‌خواند یا مناجات حضرت امیر و من همراهیش می کردم. بهش گفتم باید بگیم خوش به حالت هاجر اونقدر رفتی و اومدی بالاخره آب برای اسماعیل پیدا شد کاش برای رباب هم پیدا می‌شد. انگار آتش زدنم. بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موقعی که برای غار حرا از کوه بالا می رفتیم خسته شدم. نیمه‌های راه بریده بودم و دم به دقیقه می‌نشستم. شروع کرد مسخره کردن که چه زود پیر شدی یا تنبلی می‌کنی؟؟ بهش گفتم «من با پای خودم میام هر وقت بخوام می‌شینم. بمیرم برای اسرای کربلا مرد نامحرم بهشون می‌خندیدن» بد با دلش بازی کردم. نشست سرش را زیر انداخت و باز روضه خوانی‌اش گل کرد. در طواف دست‌هایش را برای من قلاب می‌کرد که به کسی برخورد نکنم. با آب و تاب دور و برم را خالی می‌کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1