قسمت پنجاه و ششم دلم نیامد گوشی را قطع کنم، گذاشتم خودش قطع کند. انگار دستی از داخل صفحه گوشی پاهایم را محکم چسبیده بود. زل زده بودم به اسمش. شب اولی که نبود، دلم می‌خواست باشد و خر و پف کند. نمی‌گذاشتم بخوابد، اول من باید خوابم می‌برد بعد او. حتی شب‌هایی که خسته و کوفته از مأموریت برمی‌گشت. تا صبح مدام گوشی‌ام را نگاه می‌کردم. نکند خاموش شود یا در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو می‌شدم. صبح از دمشق زنگ زد. کددار صحبت می‌کرد و نمی‌فهمیدم منظورش چیست. خیلی تلگرافی حرف می‌زد. آنتن نمی‌داد. خیلی قطع و وصل شد. بدی‌اش این بود که باید چشم انتظار می‌نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند. بعضی وقت‌ها باید چند بار زنگ می‌زدیم تا بتوانیم یک دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع می‌شد. باید دوباره زنگ می‌زد. روزهایی می‌شد که سه چهار تا بیست دقیقه‌ای حرف‌هایمان طول می‌کشید. اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکی رد و بدل می‌کردیم. تلگرام که آمد خیلی بهتر شد. حرف‌هایمان را ضبط شده می‌فرستادیم برای هم. این‌طوری بیشتر صدای هم را می‌شنیدیم و بهتر می‌شد احساسات را به هم نشان دهیم. ۴۵روز سفر اولش شد ۶۵روز. دندان‌هایش پوسیده بود. رفتیم پیش دایی‌اش دندانپزشکی. گفت چرا مسواک نمی‌زنی. گفت: ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1