قسمت شصت گاهی که سرش خلوت می‌شد، طولانی با هم چت می‌کردیم. می‌گفت اونجا اگه اخلاص داشته باشی کار یه دفعه انجام می‌شه. پرسیدم چطور مگه. گفت اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این‌طرف ده نفر، ولی خدا و امام زمان جوری رقم زدن که قضیه جمع شد. بعد نوشت خیلی سخته اون لحظات. وقتی طرف می‌خواد شهید بشه خدا ازش می‌پرسه ببرمت یا نبرمت؟ کنده می‌شی از دنیا؟ اون وقته که تمام لحظات شیرین زندگیت مثل فیلم از جلوی چشمات رد میشه. متوجه منظورش نمی‌شدم. گفت وقتی از زن و بچت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت دیگه حله. ماه رمضان پارسال تلویزیون فیلمی را از جنگ ۳۳روزه پخش می‌کرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد بیا باهات کار دارم. گفتم چی‌کار داری. گفت این‌که می‌گی کندن رو درک نمیکنی اینجا معلومه. سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی می‌خواست برود برای عملیات استشهادی. اطرافش را اسرائیلی‌ها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات می‌آمد جلوی چشمانش. وقتی خواست ضامن را بکشد دستش می‌لرزید. تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می‌گفتم اگه رفتنی باشه میره اگه موندنی باشه می‌مونه. به تحلیل آقای پناهیان که رجوع می‌کردم که «تا پیمونت پر نشه تو را نمی‌برند». این جمله افکارم را راحت می‌کرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شود و باید پیمانه عمرت پر شود، اگر زمانش برسد هرکجا باشی تمام می‌شود. اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1