#قصه_دلبری
قسمت هشتاد و دوم
بچه دست انداخت به ریشهای بلندش. یا زینب چیزی جز زیبایی نمیبینم.
گفته بود اگه جنازهای بود و من رو دیدی اول از همه بگو نوش جونت. بلند بلند میگفتم نوش جونت نوش جونت.
میبوسیدمش میبوسیدمش میبوسیدمش. این ساعت را فقط بوسیدمش. بهش میگفتم بیبی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزهها پیدا کرد در اولین لحظه بوسیدش. سلام من رو به ارباب برسون.
به شانههایش دست کشیدم. شانههای همیشه گرمش، سرد سرد شده بود.
چشمش باز شد. حاج آقا فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده. آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم. حاج آقا دست کشید روی چشمش اما کامل بسته نشد. آمدند که تابوت را ببرند داخل حسینیه. نمیتوانستم دل بکنم. بعد از ۹۹ روز دوری این نیم ساعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند که باید فریز بشه. داشتم دیوانه میشدم. هی میگفتن فریز فریز فریز فریز.
بلند شدن از بالای سر شهید قوت زانو میخواست که نداشتم. حریف نشدم تابوت را بردن داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم یا زینب باز خدا رو شکر که جنازه رو میبرن من رو نه. بعد از معراج تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم. موقع تشییع خیلی سریع حرکت میکردند. پشت تابوتش که حرکت میکردم میگفتم: ای کاروان آهسته ران آرام جانم میرود. این تک مصراع را تکرار میکردم و نمیتونستم به پای جمعیت برسم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1