【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
چشم‌گردانددورتادورمسجدرا،میان‌جمعیت را،فڪر‌ڪردبا‌این‌ڪہ‌سنے‌است،بااین‌ڪہ اینجابے‌هم‌زبان‌است،امّاانگ
دلش‌میخواست‌برگردد‌ڪنارسعید،ڪسے انگارصدایش‌ڪرد. همان‌زمان‌ڪہ‌مادربالهجہ‌بلوچے‌اش‌دم‌گرفتہ بود،همان‌لحظہ‌هاڪہ‌سعیددراتاقش‌تنهاداشت بامرگ‌دست‌وپنجہ‌نرم‌میڪرد،درهمان‌دنیاے‌ خواب‌وبیدارۍ...سعیدنورے‌رادیدڪہ‌در مقابلش‌قرارگرفت.نورۍ‌‌ڪہ‌چشمانش راروشن‌ڪرد.نورے‌ڪہ‌انگاربرتنش‌ گذشت... آقایے‌محبوب‌ڪہ‌سعید،باصدایش‌چشم بازڪرد: _بلندشو. □ نمیتوانست‌چشم‌برداردازاو. اویے‌ڪہ‌دلش‌رانوازش‌ڪرد،جانش‌ راآرام‌ڪرد، روحش‌راصفاداد. نہ‌دیده‌بوداوراتابہ‌حال، نہ‌شنیده‌بود‌صدایے‌این‌چنین. باناتوانے‌لب‌جنباند: _نمیتوانم. فرمود: _نہ‌دیگر!حالامیتوانے. . . □ وسعیدبرخاست.روے‌پاهایش‌ایستادو چندقدم‌ڪہ‌رفت‌سربلندڪردتاچیز بیشترے‌بشنود. امّا... عطرش‌بودوخودش... اشڪ‌درچشمان‌سعید‌حلقہ‌زد،سرگرداند درپے‌او،خواست‌صدایش‌ڪند، بایددرآغوشش‌مے‌رفت، بایدتشڪرمےڪرد، امّا... دیگردردنداشت،امّاقلبش‌ازنبوداوآزرده بود.تڪیہ‌دادبہ‌دیوارنشست‌روے‌زمین. حالابایدچہ‌مے‌ڪرد؟ ادامہ‌دارد. . . 🚫