دلشمیخواستبرگرددڪنارسعید،ڪسے
انگارصدایشڪرد.
همانزمانڪہمادربالهجہبلوچےاشدمگرفتہ
بود،همانلحظہهاڪہسعیددراتاقشتنهاداشت
بامرگدستوپنجہنرممیڪرد،درهماندنیاے
خوابوبیدارۍ...سعیدنورےرادیدڪہدر
مقابلشقرارگرفت.نورۍڪہچشمانش
راروشنڪرد.نورےڪہانگاربرتنش
گذشت...
آقایےمحبوبڪہسعید،باصدایشچشم
بازڪرد:
_بلندشو.
□
نمیتوانستچشمبرداردازاو.
اویےڪہدلشرانوازشڪرد،جانش
راآرامڪرد،
روحشراصفاداد.
نہدیدهبوداوراتابہحال،
نہشنیدهبودصدایےاینچنین.
باناتوانےلبجنباند:
_نمیتوانم.
فرمود:
_نہدیگر!حالامیتوانے. . .
□
وسعیدبرخاست.روےپاهایشایستادو
چندقدمڪہرفتسربلندڪردتاچیز
بیشترےبشنود.
امّا...
عطرشبودوخودش...
اشڪدرچشمانسعیدحلقہزد،سرگرداند
درپےاو،خواستصدایشڪند،
بایددرآغوششمےرفت،
بایدتشڪرمےڪرد،
امّا...
دیگردردنداشت،امّاقلبشازنبوداوآزرده
بود.تڪیہدادبہدیوارنشستروےزمین.
حالابایدچہمےڪرد؟
ادامہدارد. . .
#دلهاےامیدوار✨
#کپی🚫