کوچه های آشنا
☫ ﷽ ☫ بِــــــــســـــــم رَبـ الشُهـــــــــ🌺ــــــــدا #شهیدوالامقام لطفعلی باباخانی دو فرشته ب
خاطره: وقتی بزرگ شد موقع بود من رفتم تا من برگردم رفته بود ولی برای بار دوم پدر را خواسته بودند آمد اداره اجازه میخواست که جبهه برود من رضایت نمی دانم خدا بیامرز محمد پیرو مسول ما در نهضت سوادآموزی بود. گفت: این بچه را نمیتوان نگه داشت بگذارید به برود. مهدی گفت: این و و که در و توسط عراقی ها اسیر میشوند شما نیستند شما به من بگوید یک بار جواب بدهید تا من قانع بشوم حتما باید خودتان باشد من فقط به خاطر اینکه زنان و دختران را می کنند و عراق می برند میخواهم به جبهه بروم. بلاخره رضایت دادم که به جبهه برود. گفتم این و این اثر انگشتم و بلاخره رضایت دادم. هر وقت می رفت وقتی برمی گشت در نمیزد از بالای دیوار به خانه می آمد. میگفتم چرا از رو دیوار به خانه می آیی میگفت برای اینکه مادرم ناراحت نشود. خودم هم زمان به مهدی می رفتیم شعار می نوشتیم همراه آقای محمد باقر رحیمی و قاسم جهان آرا. او روی دیوار می نوشت ومن نور می انداختم روی دیوار و مهدی دستهایش را توی رنگ می کرد و نشانه را روی دیوار هک می کرد همیشه توی نامه هایش مینوشت را تنها نگذارید. من قبل از توسط ساواکی ها به زندان افتادم ( ) و همیشه مهدی میگفت: یادت بابا سواکی ها شما رو دستگیر کردند وچقدر شکنجه دادند. زیرا مهدی را با من دستگیر کرده بودند و وقتی مرا می دادند مهدی در آن جا می دید و سرش را به زمین می کوبید و می گفت: بابام رو کشتین.