🔸️داستان مسجد جمکران کجاست؟
سعید روی تخت بیمارستان تکان خورد و ناله کرد. مادر سعید او را نگاه کرد و دوباره دلش ریشریش شد.
سعید لاغر و رنگپریده شده بود. یک ماه پیش در زاهدان فهمیده بودند که سرطان دارد. پزشکان شهر گفته بودند که باید هرچه زودتر او را به تهران ببرند. سعید را به تهران آوردند، اما بیماری او خوب نشد.
مادر سعید دوباره سرش را روی دستهایش گذاشت تا بخوابد. ناگهان حس کرد اتاق نورانی شد، مثل اینکه کسی وارد اتاق شده باشد. میخواست سرش را بلند کند، اما نمیتوانست. فقط صدایی شنید که گفت:
"اگر میخواهی سعید خوب شود، او را به مسجد جمکران ببر."
مادر سعید از جا پرید و با شتاب پیش پرستار رفت. پرستار نشسته بود و داشت روی پروندهها چیزی مینوشت.
مادر سعید سراسیمه گفت: "مادر جان، مسجد جمکران کجاست؟"
پرستار با تعجب به او نگاه کرد. "نصف شب مسجد جمکران را برای چه میخواهی؟"
مادر سعید پاسخ داد: "باید به جمکران بروم."
پرستار گفت: "مسجد جمکران را که همه بلدند."
مادر سعید گفت: "ما از بلوچستان آمدهایم و سنی هستیم. تا حالا این اسم را نشنیدهام."
پرستار پرسید: "میخواهی چهکار کنی؟ مگر چه شده است؟"
مادر سعید با اضطراب پاسخ داد: "مادر جان، خواب دیدم یک نفر میگفت اگر میخواهی بچهات خوب شود، او را به مسجد جمکران ببر."
پرستار با تعجب به مادر سعید نگاه کرد و گفت: "مسجد جمکران نزدیک شهر قم است. این مسجد هزار سال پیش به دستور امام دوازدهم ما شیعیان ساخته شده است. هر هفته مردم برای نماز و دعا به آنجا میروند و به امام زمان عج متوسل میشوند."
صبح زود از تهران به طرف قم راه افتادند. دل مادر سعید پر از امید بود. ماشین ایستاد و راننده گفت: "بفرمایید، این هم مسجد جمکران."
مادر به سعید کمک کرد تا از ماشین پیاده شود و با هم به مسجد رفتند. وقتی روی فرشهای مسجد نشست، اشکهایش سرازیر شد. اسم امام زمان عج را تازه یاد گرفته بود. زیر لب گفت:
"ای امام زمان عج، من که اینجا را بلد نبودم، خودتان به اینجا راهنماییام کردید. مرا ناامید نکنید..."
ناگهان دید کسی شانهاش را گرفته و تکان میدهد. چشمهایش را باز کرد. سعید بالای سرش بود، صورتش گل انداخته بود و داشت میخندید.
"مادر جان، بلند شو. شفا گرفتم، خوب شدم!"
مادر از جا پرید، سعید را در آغوش گرفت. هر دو به گریه افتادند. سعید با گریه گفت:
"مرا که خواباندی و رفتی، از حال رفتم. ناگهان از پشت دیوار نوری تابید. اول ترسیدم و چشمهایم را بستم، اما نور بیشتر شد و به طرف من آمد. چشمهایم را باز کردم. یک آقای نورانی به طرف من آمد. هرچه جلوتر میآمد، نورش بیشتر میشد. بعد مرا در آغوش گرفت و برگشت. یکدفعه احساس کردم دیگر دردی ندارم و خوب شدم."
مادر با بهتزدگی او را نگاه میکرد. باورش نمیشد. پسرش یک ماه بود که شب و روز ناله میکرد، دیگر نمیتوانست راه برود و بایستد. حالا روی پای خودش ایستاده بود.
مادر خواست چیزی بگوید، اما سعید ادامه داد:
"مادر جان، او امام زمان شیعیان بود که مرا شفا داد. من هم میخواهم شیعه شوم."
سعید به شهر خودشان برگشت. اقوام و همسایگان به دیدن او آمدند و معجزه امام زمان را دیدند و گروه زیادی شیعه شدند.
#داستانهای_مهدوی #جمکران
🌼🍃کانال کودک مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1236992670C137bcab6a2