✍چشمان دوست داشتنی
🍃چند ماهی از عقد حیدر و راضیه گذشته بود. حیدر ساعت چهار عصر روز پنجشنبه با راضیه قرار داشت. راضیه روسری ساتن زیتونی با مانتو سدری رنگش را پوشید.
کیف و چادرش را برداشت.
☘صدای زنگ خانه به صدا در آمد. راضیه لبخندی بر لب نداشت. حیدر پرسید: «راضیه جان، اتفاقی افتاده؟ ناراحت نبینمت.»
🍃صورت راضیه، کمی سرخ شد و گفت: «نمیخواستم ناراحتت کنم ولی چند روزه که فکرم خیلی مشغوله، خدا میدونه اصلا نمیتونم یک ساعت دوریت رو تحمل کنم، حالا چطور بذارم بری.»
🎋_حالا بریم، با هم صحبت میکنیم.
🌾وقتی به کافی شاپ رسیدند و پشت میز دو نفره نشستند. حیدر سفارش دو تا قهوه با کیک مخصوص داد. به راضیه گفت:«قربون قلب مهربونت بشم، روز خواستگاری، موقعیت شغلی و وظیفهام رو بهت گفتم، خیالم رو راحت و شرایطم رو قبول کردی. الان پشیمون شدی؟»
🍃راضیه کمی مکث کرد و گفت: «آخه، نگرانم.»
🌸حیدر همین طور که در حال خوردن کیک بود، لبخندی زد: «انشاءلله زندگی مشترکمون رو شروع کنیم، نوه و نتیجههامون رو ببینیم، خانم! کلی کار داریم.»
🍃_یه قولی بده، مدافع حرم هر جا که رفتی، من رو یاد کنی.
☘_چشم گل بانو، اطاعت امر، اگه اجازه بدی، بخوریم.
✨باصدای راننده که گفت: «خانم رسیدیم.» راضیه به خودش آمد، کرایه را داد و پیاده شد. وقتی به کوچه رسید پاهایش قدرت حرکت نداشت، نمیدانست چطوری با حیدر روبرو شود.
🍃هنوز دستش روی زنگ نرفته بود که در باز شد. فاطمه چند لحظهای به چهره راضیه نگاه کرد: «حلالم کن دخترم، میخواستم بهت خبر بدم، ولی حیدر مانعم شد. »
☘_الان کجاست؟ میخوام ببینمش.
⚡️فاطمه به اتاقی که پنجرهاش سمت حیاط بود، اشاره کرد.
🌾راضیه سراسیمه از پلهها بالا رفت ولی با صدای فاطمه سر جایش میخکوب شد: «پسرم هردو چشمش رو از دست داده، میگه نمیخواد تو رو اسیر خودش کنه. »
💠راضیه بغضش را کنار زد و در اتاق را باز کرد: «زندگیم تویی، اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری، وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت رو هم، قبول دارم. »
🌸با صدای آرام و متین ادامه داد: «راهی که رفتی برای من، مهم و با ارزشه، هیچی عوض نشده، حیدر! دلم رو نشکن! »
🌾فاطمه نزدیک راضیه شد و او را به آغوش کشید. صورت عروسش را بوسید و هر دو را دعا کرد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
#حوزه_علمیه_الزهرا_سلام_الله_علیها