بیست وهفت یک سرباز از سالن بیرون رفت من هم پشت سرش بودم وان یکی اسلحه اش را پشت من گرفته بود ، چشمهایم را بستم، امدم ضامن نارنجک رابکشم... همین لحظه سروصدا شد، از تو ی سالن بود... نکند ساموئل با عمویش درگیر شده باشد ، سربازی که جلوی من بود باشنیدن سروصدا به داخل برگشت ،حس کردم کسی پشت سرم هم نیست، بهترین فرصت بود که فرار کنم اما حتما بیرون کسانی دارند ، توی حیاط ،جلوی سالن ایستاده بودم کنجکاوی بدجور عذابم میداد، به سالن برگشتم ، خدای من!... چیزی راکه میدیدم نمی توانستم باور کنم!!! چند نفر توی سالن بودند وفرمانده وبقیه راخلع سلاح کرده بودند، سروکله هایشان پیچیده بود ولی پدرم را می تونستم از بینشان تشخیص بدهم، از خوشحالی جلوی اشکاهایم را نمی توانستم بگیرم تا مرا را دید به طرفم امد و با خوشحالی بغلم کرد ،وسرم را بوسید. گفت :نمی دونی چقدر خوشحالم که زنده می بینمت، کجا بودی دخترم؟ حالت خوبه، بهت که صدمه نزدن؟! اشکهایم دست خودم نبود، گفتم : خوبم بابا! دیگه از اومدنت نا امید شده بودم...گفت: به محض اینکه پیغامت رسید راه افتادیم! چشماهایش که به دستبند افتاد داد زد: یکی این دستبند رو واکنه!... قیافه ی فرمانده وبقیه واقعا دیدنی بود هنوز تو بهت وحیرت بودند که اینها از کجا امدند؟ ساموئل گفت: من باز میکنم! در حالیکه یکی از افراد پدرم با اسلحه پشت سرش بود بلند شدو به طرف من آمد، توی جیبش دست کرد وکلید دستبند را در آورد، دستهای مرا باز کرد و آهسته گفت : پس این بود نقشه ت!؟.. خوب منو بازی دادی آفرین!.. چشمش به نارنجکی افتاد که توی دست من بود، تو یک لحظه، ان را از دستم قاپید ورو  به بقیه داد زد: برین عقب! وگرنه منفجرش میکنم!!!... دستپاچه شدم گفتم: خواهش میکنم آروم باش! اینکارو نکن! گفت :بهرحال اینا که منو میکشن! گفتم: نه نه! بهت قول میدم، پدرم کسی که جون دخترشو نجات داده محاله صدمه بزنه!... دونفر اسلحه هایشان رو به ساموئل بود، هرلحظه ممکن بود به او شلیک کنند یا اوهم دیوانگی کندو ضامن نارنجک را بکشد وپرتش کند! من و پدرم که نزدیکش بودیم حتما تکه تکه می‌شدیم... ✏️اطهر میهن دوست ⛔️هر گونه کپی شرعا وقانونا حرام است ❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid