به قلم: رحمان اسفندیار (کبلی ابراهیمِ یزدان) دیشب مهمان عزیزی داشتیم در گفتگو تصویری بوجود آمد و ذهن و افکارم پر کشید و رفت به دوران کودکی و خاطره ای از گذشته دور در جلوی چشمم نقش بست. در فکر فرو رفته بودم و یاد و خاطره آن روز عجیب درگیر بودم... شاید کلاس پنجم ابتدایی بودم. پهلوانی به لزور آمد(قَوِسّونی) جلوی شرکت تعاونی روبروی مدرسه نواب صفوی، جایی که یک تانکر نفت بود که نفت می دادن [باصطلاح شرکت نفت] خلاصه من کودک خام و کنجکاو مثل بقیه رفتم پهلوان ببینم گفتن زنجیر پاره می کنه😳 دور پهلوان جمع شدیم پهلوان دو تا از بچه های لزور را روی شونه هاش نشوند و گفت یه بچه ی نترس و قوی بیاد برم روی سینه اش 😱 بنظرم مهره ماری داشت میخواست قدرت مهره مار را به رخ بکشه.. (بازارگرمی) منِ خجالتی رفتم جلو😳😢 به پشت رو زمین خوابیدم و این پهلوان مو فرفریِ عظیم جثه با دو تا بچه روی شونه هاش میخواست بیاد روی سینه ام بایسته.. ناگهان از بین جمعیت دیدم عمه صِدِّقِه سریع و فرز و چابک من را از زمین حالت دراز کش کشید بیرون... گفت: مه وچه ره کشننی. رحمان جان مِه برار زا .[القصه ادامه ماجرا بماند] در همین حین از آن گذشته دور بیرون اومدم، هنوز در احاطه موج انرژی آن لحظه شیرین مهر و عشق عمه صدقه بودم. بی اراده و ناخودآگاه گوشی دستم بود را باز کردم.. بخدا ناباورانه صفحه گوشی عکس عمه صِدّقه را دیدم که به من میخنده😊 همین عکس بالا یک لحظه چشمم را بستم، ديدم چندمین سالگردشه. روحت شاد عمه ❤️ 🇮🇷 ┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈