لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . پیش کمد رفت و پیراهن نباتی‌اش که گلدوزی آبی برداشت. پیراهن را پوش
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . ناردانه قبل از اینکه با کسی روبه‌رو شود، سریع دست و صورتش را شست و دوباره موهایش را مرتب کرد. وقتی زری برای صبحانه صدایش زد به نشیمن تابستانه رفت. بوی ذغال نیم‌سوخته و عطر هل چای تازه، فضای اتاق را پر کرده بود. مهتاج در مرکز کرسی با اخم درهم و دستمال ابریشمی سبز که در دستش می‌پیچید، نشسته بود. فیروزه در سکوت سعی داشت با آرامش همیشگی‌اش خودش را مشغول امورات خانه نشان بدهد. یحیی و سحاب سرگرم حرف بودند که با ورود ناردانه حرفشان قطع شد. ناردانه فهمید چیزی شده. سلام داد و روبه‌روی فیروزه، کنار کیهان نشست. همه به جز مهتاج جوابش را دادند. یحیی دست‌هایش را روی زانو گذاشت و پرسید: سپهر کو؟ زری با سینی مسی صبحانه وارد شد. _ تو حیاطن آقا. از دم دمای صبح دارن نقش و نگار می‌زنن. یحیی به زری گفت سپهر را صدا بزند. ناردانه‌ نگاه گذرایی به جمع انداخت و لقمه‌ای نان و پنیر گرفت. سپهر هم آمد و کنار سحاب نشست. ناردانه هنوز لقمه‌اش را کامل نخورده بود که سنگینی نگاه یحیی را احساس کرد. بی‌اختیار خیره‌اش شد. از سرش گذشت نکند مهتاج یا فیروزه وقتی در حیاط با سپهر شوخی می‌کرده او را دیده باشند؟ قرار است توبیخ شود؟ یا نکند یحیی از ناسازگاری مهتاج و فیروزه به تنگ آمده و می‌خواهد به خانی آباد برش گرداند؟ لقمه در گلویش سنگ شد. نگاه یحیی ثابت و لب‌هایش در یک خط محکم بود. ناردانه بی‌اراده لبخند زد. نمی‌دانست باید چه کار کند. _ ناردانه. _ بله عمو. _ پسرا گفتن به درس و مشق علاقه‌مندی. ناردانه گیج نگاهش کرد و فقط سر تکان داد. _ تصمیم گرفتم به مدرسه بری. سکوت سنگینی اتاق را گرفت. تنها صدای نفس‌های آهسته و خش‌خش دستمال مهتاج به گوش می‌رسید. ناردانه جا خورد اما سریع به خودش آمد و با لبخندی کنترل‌شده گفت: _ممنونم عمو جان. باعث خوشحالی و قدردانی منه. اما این تصمیم را نه لطف و مهربانی، بلکه حداقل کاری می‌دانست که یحیی باید برای او انجام می‌داد. لبخند را روی لبش حفظ کرد و با وجود شادی‌ای که از حضور کمتر در خانه و درس خواندن به دلش افتاده بود، مشغول صبحانه خوردنش شد. این بار هم یحیی سکوت را شکست: مدرسه‌ای که برات در نظر گرفتم، مدرسه ناموسه. فیروزه و سحاب برای ثبت‌نام همراهیت می‌کنن. سحاب نگاهش کرد: ازت امتحان ورودی می‌گیرن. آماده باش. مهتاج پوزخند زد: حداقل سپهرو همراهشون بفرست که درس و کار و زندگی نداره. مهتاج نتوانسته بود جلوی خشم و نارضایتی‌اش را بگیرد و سر سپهر خالی‌اش کرد. انگشت‌های سپهر دور کمر لیوان قفل شد و ابروهایش درهم رفت. ناردانه فهمیده بود سپهر نه به دانشگاه رفته، نه کسب و کار پدرش را دست گرفته. برای همین بیشتر مورد سرزنش مهتاج بود که در بیست سالگی نه کار دائمی داشت نه سرش به درس و دانشگاه مشغول بود. سحاب دانشگاه رفته بود و با اینکه به قول مهتاج زیر دست این و آن کار می‌کرد، حداقل تحصیلات و جایگاه اجتماعی‌اش را برای حفظ آبروی خانواده داشت. سحاب دور از چشم بقیه دستش را روی دست سپهر گذاشت که آرام باشد. جرعه‌ای از چایش نوشید و گفت: سپهر که درگیر سفارش جدیدشه. مزد کارشم پیشاپیش خوب گرفته. کار من سبک‌تره. دفتر روزنامه که هنوز تعطیله. از چاپخونه‌ام مرخصی طلب دارم. من مادر و دخترعمو رو همراهی می‌کنم. یحیی با سر تایید کرد. مهتاج کوتاه نیامد: این نوبه نقش و نگارت واسه کدوم از این تازه به دوران رسیده‌هاس جناب سپهر؟! خوب خون قجری و اعتبار خاندانتو فرش زیر پا کردی! سپهر طاقت نیاورد و سرش را بالا گرفت. خشم از نگاهش چکه می‌کرد. _ دل شما از مدرسه رفتن ناردانه پره. با گوشه و کنایه به من دلتون آروم نمی‌گیره خانم بزرگ. مهتاج نفسش را بیرون داد و به یحیی نگاه کرد: این مزدمه یحیی! مادامی که تو پشیزی واسه حرف من ارزش قائل نیستی، باید این یه الف بچه تو روم وایسه. یحیی به ريشش دست کشید. کلافه به نظر می‌رسید. _ اول صُبی بدخلقی نکن خانم بزرگ. دو تا گفتی، یکی شنیدی. هزار مرتبه گفتم جوونای امروز مثل دیروز نیستن. بگی بالا چشت ابروئه، طاقت نمیارن. مهتاج از یحیی رو برگرداند: ولی به جا گفت. دل من رضا نیست. به حد کفایت این دختر درس خونده. چیزی که باید یاد بگیره آداب زندگی و شوهرداریه. یحیی لقمه‌اش را جوید: فی‌الحال که شوهردار نیست. به جای کنج نشینی و تلفِ وقت، می‌ره آداب زندگی یاد می‌گیره. مهتاج به حالت افسوس سر تکان داد: این همه هزینه و دردسرم به لیست بلند بالای یوسف و خانواده‌ش اضافه کن. از پدرش چه خیری دیدیم که از این دختر ببینیم؟! . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫