💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜
#رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_شش
وارد پاساژی شدیم که امیرمهدی میخواست اونجا برام خرید کنه ... شونه به شونه ی هم قدم بر میداشتیم ... با ذوق مغازه ها رو نگاه می کردم
امیرمهدی - از هر چی خوشتون اومد بگین
با ذوق گفتم:
من - میشه دوتا کادو برام بگیری ؟
امیرمهدی - هرچقدر بخواین میخرم
من - داری از دست میری امیرمهدی
امیرمهدی - خیلی وقته از دست رفتم
من - اون رو که میدونم از بس که من خواستنی ام
امیرمهدی - صبر چیز خوبیه
من - انقدر میگی صبر چیز خوبیه منتظرم ببینم بعد از محرمیت چیکار می کنی
خندید
امیرمهدی - واقعاً صبر چیز خوبیه
خندیدم ... چقدر خودش رو کنترل میکرد که حرفی نزنه که نتونیم احساساتمون رو کنترل کنیم
جلوی ویترین یه نقره و بدل فروشی چشمم به سرویس ستی افتاد که بی نهایت قشنگ بود
با ذوق برگشتم به امیرمهدی نشونش بدم که با دیدن پویا کمی دورتر که تکیه داده بود یه نرده های وسط پاساژ و مستقیم داشت نگاهمون میکرد لبخند رو لیم ماسید و حرفم رو خوردم
لبخند موذیانه اش حس بدی رو بهم منتقل کرد ... لبخند خشکیده ام شد تلخند
گاهی وقتا آدما تو زندگیشون کارهایی می کنن که نسنجیده ست ... خودشون و وجدانشون رو با گفتن " کسی که نمیفهمه " آروم میکنن
غافل از اینکه هر چند کسی خبردار نشه یا با گذشت زمان فراموش بشه اما تبماتش تا مدت ها تو زندگی آدم باقی میمونه و مثل بختک رو زندگیت سایه میندازه و ممکنه مثل مار بپیچه دور شریان های حیاتی زندگیت و همه رو از کار بندازه
پویا دقیقاً همچین نقشی رو تو زندگی من داشت ... قرار بود چقدر دیگه تاوان اون چندماه دوستی با پویا رو بدم
نمیدونستم اینبار چه خوابی برام دیده ، خدا به آدم عقل داده تا قبل از انجام کاری همه ی جوانب و بسنجه
وقتی ادم با بی فکری شروع می کنه به جولان دادن و دلبخواه رفتار کردن نتیجه ش میشه همین تاوان دادنا
من به پشتوانه ی چه چیزی اجازه دادم قبل از رسمی شدن نسبتم با پویا رابطه ای بینمون شکل بگیره ؟
که اگر به خاطر سخت گیری بابا و مامان نبود مسلماًرابطه ی کنترل شده ی ما رنگ و بوی دیگه ای به خودش میگرفت و جالب بود همون رابطه ی کنترل شده کمر بسته بود به نابودی من
پویا اشتباه جوونی و خامی و شیطنت های بی فکرانه ی من بود
شاید اگر به جای آزادانه رفتار کردن کمی به سنت ها و حفظ حریم ها اهمیت میدادم حالا از دیدنش اینجوری ته دلم خالی نمیشد
خیره به پویا بی اختیار گفتم
من -وای امیرمهدی ...
امیرمهدی - چی شد ؟
من -پویا!
امیرمهدی - پویا چی ؟
من - پویا اینجاست
امیرمهدی - کو ؟ کجا ؟
من - اون طرف تکیه داده به نرده ها همون که تی شرت نارنجی پوشیده با جین تنگ
میخواست برگرده و نگاهش رو به اون طرف سوق بده که با تشویش و هول کرده گفتم:
من -صبر کن اول صیغه بخون امیرمهدی
امیرمهدی - صیغه ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛