💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_پنج
مثل سه چهار روز قبل باز هم راس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد ...خودش بود
انگار اون چند روز عدد ده ساعت دیواری جاش رو با اسم امیرمهدی عوض کرده بود
رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود با خنده گفت:
رضوان - خوبه محرم نیستین وگرنه نمیشد کنترلتون کرد
مامان - این دختر من غیر قابل کنترله وگرنه که اون بنده ی خدا خیلی رعایت می کنه
با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفای رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم و جواب دادم
من - جانم ؟
امیرمهدی - سلام هنوز محرم نشیدیما !
انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر نداد صادقانه گفتم:
من -وقتی اسمت می افته رو گوشیم زبونم به گفتن حرف دیگه ای نمیچرخه
با کمی مکث جواب داد
امیرمهدی - انشالله هفته ی دیگه منم از خجالتتون در میام
من - منتظرم ببینم یه " جانم " مهمونم می کنی
خندید
امیرمهدی - صبر چیز خوبیه !
من - که من ندارم
امیرمهدی - فعلاً که نشون دادین خیلی هم صبورین، امروز عصر وقت دارین بریم بیرون ؟
من - امروز ؟
رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم
امیرمهدی - امروز بهتره چون فردا رو مرخصی گرفتم برای کمک به مامان و بابا که اگر خدا بخواد پس فردا روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ی جدید
من - اگر ماه سی روز بود چی ؟
امیرمهدی - روز سی ام باید بیام سر کار چون برنامه ی فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره
من - کار خاصی داری ؟
امیرمهدی - آره امسال اولین سالیه که روزه گرفتین به پاسش میخوام براتون یه هدیه بگیرم با سلیقه ی خودتون زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم
میخواستم بگم " من که چند روزه رفتم تو مرخصی از روزه " ولی اون که روزه بود پس بی خیال حضور رضوان شدم که اومده بود خونه مون
من - باشه چه ساعتی؟
امیرمهدی - پنج و نیم خوبه ؟
من -عالیه
خداحافظی که کردیم به رسم ادب و احترامی که امیرمهدی یادم داده بود از مامان اجازه گرفتم و قول دادم زود برگردم
انقدر دور خودم چرخیدم و بین مانتوهام چرخ زدم برای انتخاب که عصر شد
سر ساعت حاضر شدم با یه دنیا دلخوشی یه دنیا انگیزه
شاد بودم از اینکه میخوام ساعتی رو کنار امیرمهدی بگذرونم
برای ما که محرم نشده بودیم یکساعت با هم بودن هم غنیمتی بود
شاد بودم و نمیدونستم موقع برگشت میشم برج زهرمار
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_شش
وارد پاساژی شدیم که امیرمهدی میخواست اونجا برام خرید کنه ... شونه به شونه ی هم قدم بر میداشتیم ... با ذوق مغازه ها رو نگاه می کردم
امیرمهدی - از هر چی خوشتون اومد بگین
با ذوق گفتم:
من - میشه دوتا کادو برام بگیری ؟
امیرمهدی - هرچقدر بخواین میخرم
من - داری از دست میری امیرمهدی
امیرمهدی - خیلی وقته از دست رفتم
من - اون رو که میدونم از بس که من خواستنی ام
امیرمهدی - صبر چیز خوبیه
من - انقدر میگی صبر چیز خوبیه منتظرم ببینم بعد از محرمیت چیکار می کنی
خندید
امیرمهدی - واقعاً صبر چیز خوبیه
خندیدم ... چقدر خودش رو کنترل میکرد که حرفی نزنه که نتونیم احساساتمون رو کنترل کنیم
جلوی ویترین یه نقره و بدل فروشی چشمم به سرویس ستی افتاد که بی نهایت قشنگ بود
با ذوق برگشتم به امیرمهدی نشونش بدم که با دیدن پویا کمی دورتر که تکیه داده بود یه نرده های وسط پاساژ و مستقیم داشت نگاهمون میکرد لبخند رو لیم ماسید و حرفم رو خوردم
لبخند موذیانه اش حس بدی رو بهم منتقل کرد ... لبخند خشکیده ام شد تلخند
گاهی وقتا آدما تو زندگیشون کارهایی می کنن که نسنجیده ست ... خودشون و وجدانشون رو با گفتن " کسی که نمیفهمه " آروم میکنن
غافل از اینکه هر چند کسی خبردار نشه یا با گذشت زمان فراموش بشه اما تبماتش تا مدت ها تو زندگی آدم باقی میمونه و مثل بختک رو زندگیت سایه میندازه و ممکنه مثل مار بپیچه دور شریان های حیاتی زندگیت و همه رو از کار بندازه
پویا دقیقاً همچین نقشی رو تو زندگی من داشت ... قرار بود چقدر دیگه تاوان اون چندماه دوستی با پویا رو بدم
نمیدونستم اینبار چه خوابی برام دیده ، خدا به آدم عقل داده تا قبل از انجام کاری همه ی جوانب و بسنجه
وقتی ادم با بی فکری شروع می کنه به جولان دادن و دلبخواه رفتار کردن نتیجه ش میشه همین تاوان دادنا
من به پشتوانه ی چه چیزی اجازه دادم قبل از رسمی شدن نسبتم با پویا رابطه ای بینمون شکل بگیره ؟
که اگر به خاطر سخت گیری بابا و مامان نبود مسلماًرابطه ی کنترل شده ی ما رنگ و بوی دیگه ای به خودش میگرفت و جالب بود همون رابطه ی کنترل شده کمر بسته بود به نابودی من
پویا اشتباه جوونی و خامی و شیطنت های بی فکرانه ی من بود
شاید اگر به جای آزادانه رفتار کردن کمی به سنت ها و حفظ حریم ها اهمیت میدادم حالا از دیدنش اینجوری ته دلم خالی نمیشد
خیره به پویا بی اختیار گفتم
من -وای امیرمهدی ...
امیرمهدی - چی شد ؟
من -پویا!
امیرمهدی - پویا چی ؟
من - پویا اینجاست
امیرمهدی - کو ؟ کجا ؟
من - اون طرف تکیه داده به نرده ها همون که تی شرت نارنجی پوشیده با جین تنگ
میخواست برگرده و نگاهش رو به اون طرف سوق بده که با تشویش و هول کرده گفتم:
من -صبر کن اول صیغه بخون امیرمهدی
امیرمهدی - صیغه ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفت
من - آره بخون الان به حمایتت خیلی نیاز دارم بخون ... وقتی دستامون رو تو هم ببینه شاید بی خیال بشه
امیمهدی - بی خیال چی ؟
من - نمیدونم ... دلم شور میزنه ... تو رو خدا بخون .. برای نیم ساعت یا یه ساعت مهریه هم همون آب باشه
سری تکون داد ... یه حسی تو چشماش بود که درکش نمیکردم ولی آرومم می کرد
انگار فقط بابت انتقال همین حس نگاه گذرایی بهم انداخت
امیرمهدی - باشه ... باشه ... شما آروم باشین
منتظر چشم دوختم به لب هاش ... صیغه رو خوند و من انقدر حواسم به دلشوره ام بود که نفهمیدم مدتش چقدر شد و مهریه م چی گفته شد
خوندنش که تموم شد دستم رو سُر دادم بین دستش محکم دستم رو گرفت و اینجوری کمی آروم گرفتم
نگاهش حس اطمینان رو به قلبم سرازیر کرد انگار با این حمایتش کوه پشتم بود و هیچ نیرویی نمیتونست تکونم بده
اما صدای پویا مثل زلزله ی چند ریشتری همه ی ارامشم رو متزلزل کرد و باعث شد همون یه ذره آرامشم هم پر بکشه
پویا - به به ببین کیا اینجان ؟ چطوری مارال ؟
اول نگاهی به هم انداختیم و بعد چرخیدیم به سمت پویا که درست پشت سرمون بود
با دیدنش دلشوره ام بیشتر شد گر گرفتم، دلم گواهی بدی میداد ،گواهی یه اتفاق شوم
اگر قفل دست های امیرمهدی نبود بی شک فرار میکردم اما همون قفل به موندن مجبورم کرد
پوزخند تمسخر آمیزش لب هام رو به هم دوخت من هم برای باز کردنش هیچ تلاشی نکردم
استرس زیادم نمیذاشت به راحتی تصمیم به کاری بگیرم ... پویا سکوتم رو که دید انگار جری تر شد
حتماً التماس توی چشمام رو دید و نقطه ضعفم دستش اومد که رو کرد به امیرمهدی
پویا - خوشبختم پویا هستم نامزد قبلی مارال
و دست برد سمت امیرمهدی برای دست دادن ... با سادگی خودم رو لو دادم
فهمیده بود ترسم از چیه ؟ فهمیده بود با ساده ترین راه میتونه آشیونه ی تازه ساخته م روتلی از خاک کنه
دل بستم به معجزه ی خدا همون آیتی که در وجود امیرمهدی قرار داده بود همون عشقی که مقدس بود شاید از این بحران نجات پیدا کنم
امیرمهدی نفس عمیقی کشید و باهاش دست داد البته با دست دیگه ش
هیچکدوم نمیخواستیم این حلقه ی اتصال رو جلوی اون دلیل انقصال از هم باز کنیم انگار هر دو به هم دخیل بسته بودیم
امیرمهدی - خوشبختم
خیلی با آرامش حرف زد و من موندم پس چرا من انقدر بی تابم و پر از دلشوره
پویا با لحن خاصی گفت:
پویا - گفته که با من نامزد بوده ؟
امیرمهدی فشار خفیفی به دستم که تو دستش بود داد
امیرمهدی - بله خبر دارم
پویا نگاهی کرد به دست های تو هم گره خورده ی ما
پویا - گفته منم دستاش رو میگرفتم ؟
و دوباره خیره شد به چشمای امیرمهدی مثل ماری که با چشماش شکارش رو هیپنوتیزم می کنه تا راحت و یک دفعه ای هجوم بیاره گارد بدی در مقابلمون گرفته بود
امیرمهدی باز هم نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - بله اينم میدونم
پویا یه لنگه ابرو بالا انداخت
پویا - اینم گفته که تو مهمونیا تو بغلم می رقصید ؟ گفته دست مینداختم دور کمرش ؟ گفته عاشق بلندی موهاش بودم ؟
سرش رو کمی جلو آورد و با لبخند خاصی گفت:
پویا - بوی بدنش محشره
ناباور نگاهش کردم
تیشه برداشته بود که بزنه به کدوم ريشه ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
فشار خفیف دست امیرمهدی کمی بیشتر شد و حس کردم صداش جدی تر شده
امیرمهدی - من و خانومم قبلاً در اين باره حرف زدیم
با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما می ترسیدم بهش نگاه کنم ... می ترسیدم بزنه تو گوشم
حرف پویا مطمئناً بت نجابت و حس امیرمهدی رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده بود از برداشت جدیدی که امیرمهدی ازم داشت
که نکنه تو ذهنش شده باشم یه مارال بی بند و بار و هوس بازی که هر دم عاشق و شیفته ی یکی میشه ... که اگر چنین میشد بی شک مرگم حتمی بود
خنده ی پویا حالت تمسخر امیزی به خودش گرفت ... خودش رو کمی عقب کشید و چشماش رو تنگ کرد
پویا - پس اینم گفته که من لباش رو بوسیدم نه؟ اگر تجربه ش رو داشته باشی میدونی چقدر طعم لباش شیرینه طوری که آدم به زحمت میتونه خودش رو کنترل کنه
و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوری کرده باشه یه " هوم " کشیده و بلند گفت
فشار دست امیرمهدی رو دستم به حدی بالا رفت که نزدیک بود صدای آخ گفتنم بلند شه
انگار میخواست استخونام رو بشکنه ... پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه ای به نگاه ناباور و شوکه ی من زد
من اين مورد رو یادم رفته بود ... اون بوسه رو یادم رفته بود ... دوباره برگشت سمت امیرمهدی
پویا - خب از دیدنت خوشحال شدم مزاحمتون نباشم برسین به نامزد بازیتون
و با همون پوزخند بدی که رو لباش بود دست تکون داد و رفت
مبهوت به رفتنش نگاه کردم دستم از فشار دست امیرمهدی در حال له شدن بود
پویا فاتحه ی کل زندگیم رو یه جا خوند و این فشار دست امیرمهدی یعنی تموم شدن همه ی دلخوشی هایی که داشتم
یه آروزی محال از ذهنم گذشت که کاش امیرمهدی تو تنگای زمان اون صیغه ی اجباری رو دائم خونده باشه نفسم از فشار زیادی که به دستم وارد میکرد داشت بند می اومد
خدا لعنتت کنه پویا ... خدا لعنتت کنه
اشک تو چشمام حلقه زد ... گرداب هولناکی بود و هر لحظه در حال غرق شدن بیشتر و بیشتر فرو می رفتم
پویا خیلی خوب جنس آدمایی مثل امیرمهدی رو میشناخت یا به طور حتم از حساسیت هم جنساش خبر داشت که راحت و بدون زحمت امیرمهدی رو به هم ریخت و رفت
رفت تا بشینه و تماشا کنه مرگ آرزوهای من رو و من موندم و چشمای خیره ام به زمین و دستی که تا خرد شدن استخوناش چیزی باقی نمونده بود
دلم میخواست حرف بزنم و از خودم دفاع کنم که من اون بوسه رو یادم رفته بود
که من هیچ نقشی تو این موضوع نداشتم که تو اون سردرگمی برگشت از کوه و سقوط زمانی که هنوز گیج بودم و منگ کار خودش رو کرد و من همون اول با جون گرفتن تصویر امیرمهدی عقب کشیدم و اجازه پیشروی بیشتری بهش ندادم
و عطر بدنم...
وای که حالم به هم خورد از تصوری که می تونست تو ذهن امیرمهدی جون گرفته باشه
پویا خیلی قشنگ گند زده بود به نجابتم
با کشیده شدن دستم چشم به امیرمهدی دوختم که داشت می رفت و من رو هم دنبال خودش میکشید
پاهام یارای رفتن نداشت و اجبار داشتم به رفتن ... نمیفهمیدم پاهام از چی فرمون می گرفت که به خوبی دنبال امیرمهدی روون بود
از پاساژ خارج شدیم بدون اینکه من یه لحظه چشم از امیرمهدی عصبی برداشته باشم یا بتونم با دیدن اطراف موقعیتمون رو درک کنم
من فقط و فقط امیرمهدی رو میدیدم که با عصبانیت راه میرفت و من رو هم با خودش می برد
مات اخماش بودم و چشمای...
نه .... من چشمای امیرمهدی رو اینجوری نمی خواستم ... اینجور بی تاب ، عصبی ، قرمز و پر از حس بد
کاش به جای سکوت حرف میزدم و براش توضیح میدادم شاید کمی آروم میشد
اما سکوت من دردناک ترین جوابی بود که برای بی رحمی های پویا داشتم
بی رحم نبود ؟ نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟
انگار با دستای خودش زنده به گورم کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نه
به ماشین که رسیدیم با خشم در جلو رو برام باز کرد و بدون اینکه منتظر سوار شدنم باشه ماشین رو دور زد
بدون نگاه بهم در رو باز کرد و زودتر از من سوار شد
اروم نشستم باز هم بی حرف، باز هم با ترس ، میزد تو گوشم ؟
شاید ... دیگه تو مکان عمومی نبودیم ... می تونست به راحتی عکس العمل نشون بده
با حرص سوئیچ رو داخل جاش فرو کرد و بعد هم کمربندش رو بست
پاش رو گذاشت رو کلاج و دنده رو خلاص کرد ... انقدر حرص تو رفتارش قابل حس بود که نمیتونستم چشم از کاراش بردارم
سوئیچ رو نیم دور چرخوند ... اما انگار حرصی که سر سوئیچ و ماشین خالی کرد براش کم بود که سرش رو کمی به سمتم چرخوند ... انگشت اشاره ش رو بالا آورد و گفت:
امیرمهدی - فقط کافیه بگین هر چی گفت دروغ بوده انقدر به راست گوییتون اعتماد دارم که هیچ توضیحی درباره اش نخوام حتی دلیل اون حرفا رو همینجا هم چالش می کنم هر چی شنیدم رو
صداش جدی بود و خشک ... دور از امیرمهدی ای که من میشناختم
واقعا خودش بود ؟ من چه جوابی داشتم بدم ؟ بگم بوسه ای نبوده که بوده ؟ دروغ می گفتم و همین اعتمادش به راستگوییم رو هم زیر سوال میبردم ؟
بت مارال برای امیرمهدی شکسته بود دیگه نیاز نبود خودم بیشتر از این خردش کنم
پس سکوتم بهترین جواب بود .. سر به زیر سکوت کردم و تو دلم حسرت خوردم که کاش اون لحظه آخر دنیا بود که دیگه هیچ زمانی رو در پی نداشت برای تحمل اين شرایط
سکوتم رو که دید با خشم ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد
خیلی زود دنده ی یک ماشین شد دو...و پشت سرش شد سه... شد چهار ... و عقربه ی سرعت سنج ماشین لحظه به لحظه بالاتر رفت
کمی تو خودم جمع شدم ... نه از ترس که از سرعتی که برای جدا شدنمون از هم خرج می کرد
انقدر براش غیر قابل تحمل شده بودم ؟
سرعت برای زودتر جدا شدنمون نشون می داد که ممکنه وصلی در پی نداشته باشه
جلوی در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت و بدون حرفی خیره شد به رو به روش
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت
هنوز در سکوت بودم و نمیدونستم برای پیاده شدن باید بگم " خداحافظ "؟ جوابم رو می داد؟
مردد دست بردم سمت دستگیره که شاید خودش با گفتن " به سلامت " یا یه " هری " از سر خشم بهم بفهمونه همه چیز راحت تر از خوردن یه لیوان آب به آخر رسیده
اما حرفش چیزی بود غیر از اونچه که تصور داشتم
امیرمهدی - روزه ی سکوت گرفتین ؟
برگشتم و نگاهش کردم ... سکوتم رو نمیخواست ... با اینکه حرفش رو پر حرص گفته بود جواب دادم
من -واژه های ذهنم ردیف نمیشه
روش رو برگردوند ... کاش اینبار هم می تونست گذشت کنه مثل دفعات قبل
شاید بد عادت شده بودم از بس در مقابل هر حرفی کوتاه اومده بود ... شاید هم اینبار همه چیز فرق داشت
تکیه دادم به پشتی صندلیم آروم گفتم
من - حوا هم گناه کرد ولی آدم تنهاش نذاشت
برگشت و نگاهم کرد و خیلی سریع و خشک گفت:
امیرمهدی - من پیغمبر نیستم
سکوت کردم ... حرفش به اندازه ی کافی قابل فهم بود که تعبیرش نشون دهنده ی فرق داشتن اوضاع این دفعه بود
چشماش رو کمی تنگ کرد
امیرمهدی - چه انتظاری دارین ؟
انتظار ؟ دلم معجزه میخواست از همونایی که هر بار یه جورایی نذاشته بود حلقه ی اتصالمون قطع بشه گرچه که اینبار گویی کارد تیزی به طناب قطور ارتباطمون خورده بود
کاملاً معلوم بود که نمیخواد کوتاه بیاد، کاملاً معلوم بود این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست که یه بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ، دفعه ی سوم تو مشتی ملخک
لبخند زدم ، تلخ... تلخِ تلخ
معجزه های خدا تموم شده بود ... من ندانسته همه رو خرج کرده بودم و حالا با دست خالی کاری از پیش نمیبردم
سری به طرفین تکون دادم
من - هیچی... هیچ انتظاری ندارم وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ی خدا جای خود داره
و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم ... این همون انتهای ترسناک قصه ها بود
همون پارگی شاهرگ حیات ... با پاهای لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم
دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم هنوز پا داخل حیاط نذاشته صدای امیرمهدی باعث شد مکث کنم
امیرمهدی - صیغه رو برای چهار روز خونده بودم چهار روز دیگه تموم میشه
و بعد صدای کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم و بپرسم " چرا چهار روز ؟ " یا " حالا این چهار روز رو چیکار کنیم ؟ "
اگه به هم نمیرسیم تو با تمام من برو ... همین برای من بسه که آرزو کنم تو رو
چی به روزم اومده بود ؟ منی که می خواستم زندگی ای با امیرمهدی بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و همه رو انگشت به دهن نگه داره
حال خودم از بازی روزگار انگشت به دهن مونده بودم
شده بودم مثل میوه های آفت زده ... یا اون درختی که در اثر هجوم باد نزدیکه به خم شدن و شکستن ... مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ...... حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد
وارد خونه که شدم از تعجب زود برگشتنم رضوان و مهرداد اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در آشپزخونه ایستاد
چهره ی بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون میداد حال زارم رو
رضوان با شک پرسید
رضوان - چرا زود برگشتی ؟
ایستادم و نگاهم رو بین چشمای منتظرشون چرخ دادم ... برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم دروغ بگم
دروغ بگم که کاخ آرزوهای اونا مثل من آوار نشه رو سرشون ... همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بود کافی بود
اما دهنم به دروغ باز نشد ... زبونم نچرخید و یاریم نکرد
انگار به فرمان من نبود
باز نگاهم بین صورت های نگرانشون چرخید
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
باید چیکار میکردم ؟ باید مثل گذشته شروع میکردم به گریه ؟ یا خودم رو تو اتاقم حبس میکردم و زانوی غم بغل می گرفتم ؟
میرفتم و بدون توجه به پل های خراب پشت سرم غش و ضعف میکردم و حسرت ساعاتی رو میخوردم که قدر ندونستم ؟
یا بر میگشتم و با دست هام او تل آوار رو دونه به دونه کنار هم میچیدم و درستش می کردم ؟ که اقا این کار از دستم بر می اومد ؟ یا اينکه با بتن و تیرآهن جدید روی اون آوارها سازه ی جدید بنا می کردم ؟
مونده بودم الان وقت شکستنه یا ساختن ؟ یا تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زمان کم رنگ شه و نا پدید ؟
اصلاً دوری از امیرمهدی کم رنگ میشد ؟ یا من میخواستم با به ذهن آوردنش خودم رو دلداری بدم ؟
چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق بودم بین ساختن و نساختن !
این تردید به قدری قوی بود که نذاشت بشکنم ... انگار کسی تو سرم بانگ می زد که " بایست و تاوان بده تاوان سهل انگاری و خامی کردنت رو "
شونه ای بالا انداختم ... وقتی نه راه پس داری و نه راه پیش باید چیکار کنی؟ جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟
مهرداد - میگی چی شده يا نه ؟
نگاهش کردم ... من رو از دنیای جهنمی بین تردیدها از لا به لای تاریکی محض با عصبانیت بیرون کشیده بود
اخمش زیاد بود ... فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟ برای اينکه دنیای ویرون من نابودشون نکنه
برای اینکه بیش از اين نشم سردرگمی لحظه به لحظه ی نگرانیشون لب باز کردم
با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر جهنم فرو رفتم
من - پویا اومد و رابطه مون رو برای امیرمهدی باز کرد
بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد ... تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود
نه چشمام میلی به بارش داشت و نه بغضی گلوم رو درگیر کرده بود ... انگار تو زمین های اون پاساژ همه ی اشک هام رو هم جا گذاشتم
اون پاساژ نفرین شده بود یا من ؟ سکوت هر سه نفر نشون میداد عمق سنگین حرفم رو درک کردن
یا شاید من اینجور برداشت کردم ... مهرداد دست رو لب خیره خیره نگاهم می کرد
لبخند بی جونی زدم ... اون دیگه چرا انقدر مات بود ؟ حس می کردم چشمام بدون بارش به شدت ورم کرده
شاید اشک های پایین نیومده به زیر پوست اطراف چشمم نفوذ کرده بودن ... حس می کردم نمی تونم چشمام رو بیشتر باز کنم !
حلقم میسوخت اما هیچ گرهی اون بین جا خوش نکرده بود
بدنم مثل آدم های کوه کنده کوفته بود، خنده دار نبود ؟ که اعضا و جوارحم در یک حرکت خودجوش به جای عکس العمل همیشگی فقط نتیجه ش رو به رخ می کشیدن ؟
نگاهم به مامان افتاد که با حال نزار و بی حس به چهارچوب در آشپزخونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد
این حالش رو خوب میشناختم ... شده بود مثل روزی که بعد از مهمونی خونه ی عمه برگشتیم و دیدیم خونه رو دزد زده و جز فرش ها و ظرف و ظروفمون چیزی باقی نمونده همونجور درمونده بود
دوباره لبخند بی جونی زدم ... حال اینا از منم بدتر بود ... آروم به سمت اتاقم به راه افتادم
باید از شر مانتو و شالم خلاص میشدم ... به شدت اعصابم رو به هم میریخت... تاتی تاتی کنان راه افتادم که با حرف مهرداد که عقب عقب رفت و رو مبل نشست ایستادم
مهرداد - دقیقاً چی گفت ؟
نگاهش کردم ... مگه قرار بودچی بگه؟ رابطه ی من و پویا.....نه.....یادم رفته بود
اینا از خیلی چیزها خبر نداشتن ... از جسارت پویا تو نزدیک شدنش به من ... از اون بوسه ... از عطر بدنم .... عطر بدنم ...
درمونده شدم از پاسخ سوالش
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
کاش کسی يا چیزی بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع و جور کنم
اگه جوایش رو نمیدادم عصبانی میشد و با زور و دعوا ازم جواب می گرفت ... اگر هم می گفتم ... مگه چی می شد ؟ خونم رو می ریختن ؟
من که چند دقیقه پیش تو ماشین امیرمهدی مرده بودم ... مرگ دوباره که دردناک نبود، بود ؟
برهوت رو به روی من حتی سرابی هم برای دلخوشیم نداشت ... نفهمیدم سکوتم چه برداشتی برای رضوان داشت که شد مانع ادامه ی حرفای مهرداد
رضوان - مارال ؟ خوبی ؟
بدون اینکه به سمتش برگردم سر تکون دادم
من - خوبم ... خوبم
خوبم خوبم بی حوصله ام ساکتشون کرد و من وارد اتاقم شدم ... در رو که بستم تاب تحمل پاهام تموم شد و سر خوردم رو زمین
کاش جدایی من و امیرمهدی همون روزا و شبا صورت گرفته بود ... همون موقع که هیچ اتفاقی عشقمون رو زیر سوال نبرده بود
همون موقع که نه صبر امیرمهدی تموم شده بود و نه من شخصیتم انقدر خرد و خاکشیر شده بود .... کاش در اوج از هم جدا شده بودیم
کاش با دل خوش از هم فاصله می گرفتیم کاش ....
***
صدای بلند تلویزیون و ترانه های شادش اعصابم رو به ريخته بود ... هنوز نیم ساعت هم نشده بود که اعلام کردن هلال عید رویت شده
این سه روز عید پویا بود و عزای من و شاید برزخ امیرمهدی
تموم این سه روز پیام داده بود و حال خرابم رو بدتر کرده بود ... همون شب اول پیام زده بود
" خوش میگذره "
انگار با این حرف یه تیر برداشته و زده به رگ و پی بدن من
زلزله ی ده ریشتری راه انداخته بود و همه ی زندگیم رو آوار کرده بود و باز هم از خیر پس لرزه هاش نمیگذشت ... فردا صبحش پیام داد
" بی همگان به سر شود ... بی تو به سر نمی شد ... اخی ... تنهات گذاشته ؟ "
نیش میزد و دل می سوزوند و نمی دونست هر چیزی تاوانی داره ... من اینجوری برای بوسه ای که به خواستم نبود تاوان می دادم
تاوان پویا چی بود ؟
روزای عذاب سختی بود ... مامان کمتر حرف می زد ... کمتر سراغم رو می گرفت ... انگار اینجوری دلخوریش رو بهم نشون می داد
تنها چیزی که میگفت صدا زدنم برای غذا بود که گاهی بی خیالش میشدم ... غذا به چه کارم می اومد ؟ مگه اين گلوی متورم از حجم غم میتونست چیزی فرو بده ؟
بابا اما رفته بود تو سکوت ... نه نگاهم می کرد و نه باهام حرف می زد ... به بدترین شکل تنبیهم کرده بود ... بدتر از اینا بی خبریم از امیرمهدی بود ... نه ازش خبر داشتم و نه ازم خبر گرفته بود
حتی دوباری از رضوان پرسیدم که نرگس ازم خبری گرفته که با " نه " گفتن کورسوی امیدم به احساس امیرمهدی رو کامل از بین برده بود
این بی خبری یعنی حتی دلش نمیخواد چیزی ازم بدونه ... زجر بزرگی بود ... اینکه حس کنم دیگه براش ارزشی ندارم
حس سوزش تو قلبم بی داد میکرد ... گاهی حس میکردم برای چند ثانیه قلبم بی حرکت میمونه و بعد دوباره می افته به تپش
این سه روز مثل مرغ سر کنده نه می تونستم بشینم و نه راه برم ... گاهی دور خودم می چرخیدم ... گاهی لباس می پوشیدم تا از دیوارهای خونه که حس می کردم به طرفم هجوم میاره فرار کنم و هنوز به در نرسیده پشیمون می شدم بر می گشتم تو اتاقم و لباس هام رو عوض می کردم
تو این سه روز تقریباً پنج بار رفته بودم حمام و زیر دوش زل زده بودم به نقطه ای و خاطراتم رو مرور می کردم تا شاید با یاد امیرمهدی کمی اروم شم و در عوض بی تاب تر می شدم
چندین بار کامپیوترم رو روشن کردم و بی حوصله و بی توجه به صفحه ی ویندوز بالا نیومده ش سیمش رو از برق بیرون می کشیدم
بیش از ده بار قرانی که برام هدیه گرفته بود رو بو کردم و به سینه م فشردم
هر چی آرزوی خوبه مال تو .... هر چی که خاطره داریم مال من
اون روزای عاشقونه مال تو... این شبای بی قراری مال من
صدای حرف زدن مامان از بیرون می اومد از وقتی اعلام کردن عیده تلفن دست گرفته بود و به هر کی می شناخت زنگ زده بود برای تبریک عید
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
دلش خوش بود یا خودش رو اینجوری نشون می داد ؟ یعنی نگرانم نبود ؟ یاد پیام سوم پویا افتادم نوشته بود
"این روزا خیلی شادم ؟ " خوب می دونست با زندگیم چیکار کرده
صدای زنگ خونه بلند شد و چند دقیقه بعدش صدای شاد مهرداد و رضوان تو خونه پیچید که بلند بلند عید رو تبریک می گفتن
چرا همه شاد بودن ؟ در اتاقم باز شد و رضوان سریع به طرفم اومد و بغلم کرد بوسیدم
رضوان - عیدت مبارک
نه دستی دور شونه ش حلقه کردم و نه حسی خرج اون همه احساساتش عید کجا بود ؟
بی حوصله ازش جدا شدم دستم رو گرفت
رضوان - خبری ازش نداری ؟
سری به معنای " نه " تکون دادم
رضوان - ازش بعید بود
اگر می دونست پویا چی گفته هیچوقت اين حرف رو نمیزد ... دستم رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم نشستم روی تختم ... اومد کنارم و آروم نشست
رضوان - فردا میای دیگه ؟
اخم کردم
من - کجا ؟
مردد نگاهم کرد
رضوان - نمیای کمکشون ؟
من - نه
کجا می رفتم ؟ وقتی اون نمی خواست من رو ببینه می رفتم جلوش می ایستادم و می گفتم " نگام کن "
رضوان - نرگس امروز پرسید تو هم فردا میای کمک ؟ آخه دست تنهاست منم از طرفت گفتم .. یعنی فکر کردم شاید امیرمهدی می خواد تو بری خونه شون ... برای همین از طرفت قول دادم
خیلی سرد گفتم:
من - کار بدی کردی
رضوان - اون عقب کشیده حداقل تو پا جلو بزار
من - که چی بشه ؟
رضوان - اون بنده ی خدا این همه از خودگذشتگی کرد حالا وقتشه....
پریدم وسط حرفش
من - اون موقع وضع فرق می کرد هم من و هم اون دلمون می خواست این رابطه ادامه داشته باشه حالا اون نمیخواد
رضوان - شاید منتظره تو قدم جلو بذاری
پوزخند زدم
من - از هیچی خبر نداری رضوان
دستم رو گرفت
رضوان - بگو تا بدونم
من - نپرس
همون موقع مهرداد وارد اتاق شد
مهرداد - سلام مارال خانوم
لحن صحبتش یعنی تو باید می اومدی بیرون و سلام می کردی ... بلند شدم ایستادم
من - سلام
اشاره کرد به بیرون
مهرداد - بیاین مامان هندونه آورده
قبل از اینکه بگم " من نمیام " رضوان رو به مهرداد گفت
رضوان - میگه فردا نمیاد من از طرفش قول رفتن دادم
مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت و جواب رضوان رو داد
مهرداد - میاد
اخم کردم
من - نمیام
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
اخم کرد
مهرداد - میای،زشته
و برگشت و از اتاق خارج شد ... رضوان که خیره به اخم شوهرش بود برگشت به سمتم
رضوان - فردا عموشون هم هست با زن عموشون و ...
من - ملیکا ؟
رضوان - آره
حس حسادت میذاشت حضور ملیکا رو اونجا کنار امیرمهدی تحمل کنم ؟ یا اینکه با موضوع پیش اومده راه رو برای رقیب باز میذاشتم ؟
دوباره سردرگم شدم ... باید چیکار می کردم ؟ حس حسادتم به قدری قوی بود که نذاره درست فکر کنم
سر دو راهی رفتن و نرفتن گیر کرده بودم ولی آخر سر با یادآوری اینکه هنوز یه روز از محرمیتمون باقی مونده تصمیم گرفتم به رفتن ... هنوز زنش بودم
و گذاشتم رضوان تو این فکر بمونه که به خاطر بردن اسم ملیکا من رو وادار کرده به رفتن
*** با تردید به رضوان نگاه کردم ... جلوی در خونه شون بودیم و من دوباره دچار تردید شده بودم
اگر راهم نمیداد داخل بشم ؟ زنگ رو زد و برگشت نگاهم کرد
رضوان - آروم باش
نفس عمیقی کشیدم ولی آروم نشدم ... تازه قلبم هم بنای ناسازگاریش رو گذاشت و شروع کرد پر حرص به دیواره های سینه م فشار اوردن
مهرداد هم بعد از بستن در ماشینش اومد کنارمون ... در با صدای تیکی باز شد و من با فشار دست مهرداد به جلو رونده شدم
انگار میدونست اگر هولم نده تا ابد همونجا میموندم و پاهام بنای رفتن نمیذارن
وارد حیاطشون شدیم ... کلی کارتن بسته بندی شده کنار هم چیده شده بود و چندتا فرش لوله شده
قاب تخت خواب ها و بوفه ی چوبی طلایی رنگشون ... وارد خونه شدیم .... هم چیز جمع شده بود و کل خونه خالی و برهنه بود
همه هم وسط هال در حال کار بودن ... عمو و زن عموشون .... طاهره خانوم و آقای درستکار ... نرگس و رضا و امیرمهدی و کنارش هم ملیکا
نزدیک هم بلند سلام کردیم .... همه جواب دادن ... امیرمهدی با مهرداد که به طرفش رفته بود دست داد و نگاهش رو از فراز شونه ش به سمتم کشید
اخمش دلم رو لرزوند ... نباید می اومدم مهرداد با گفتن
" خب از کجا شروع کنیم ؟ "
نگاه امیرمهدی رو متوجه خودش کرد .... اقای درستکار جوایش رو داد
درستکار - منتظریم ماشین بیاد و اسباب ها رو بار بزنه الانم داریم همه ی وسائل رو میبریم تو حیاط که زیاد معطل نشیم
مهرداد سری تکون داد و رفت کمک عموی امیرمهدی که داشت مبل ها رو تکون میداد برای بردن تو حیاط
رضا هم با کمک آقای درستکار میز ناهارخوری رو برداشته بودن .... نرگس به من و رضوان اشاره کرد
نرگس - وسایل اتاق من هنوز مونده
به سمت اتاق نرگس رفتیم .... اما وسط راه من خشک شدم از دیدن ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده بود و میخواست به امیرمهدی تو بلند کردنش کمک کنه
با متانتی که بیشتر برای جلب توجه بود به امیرمهدی گفت:
ملیکا - بذارین کمکتون کنم
امیرمهدی خیلی طبیعی جواب داد
امیرمهدی - شما بفرمایین این سنگینه
و به تنهایی بلندش کرد ... ملیکا هم از حرفش به قدری خوشش اومده بود که لبخند زد
حتماً داشتن تو دلش قند آب میکردن ... شاید واقعا مثل من عاشق بود و نمیخواست به هیچ عنوان امیرمهدی رو از دست بده
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
به رفتن امیرمهدی خیره شدم ... اومده بودم چیکار ؟ که حرص بخورم ؟ تا زمانی که زنش بودم حق داشتم حرص بخورم نداشتم ؟
نرگس صدام کرد
نرگس - مارال جان اين فرش رو میتونی ببری تو حیاط ؟
نگاهش کردم ... فرش کوچیک اتاقش لوله شده تو دستش بود ... رفتم طرفش و فرش رو گرفتم و راهی حیاط شدم
سعی کردم همراه بقیه به کارها برسم ... برای اخم و تخم امیرمهدی وقت زیاد بود ... مدام در رفت و آمد بودیم ... همه
هر کی چیزی بیرون می برد و این میون ملیکا از حضورش کنار امیرمهدی فیض می برد و من رو عصبی می کرد
امیرمهدی هم که انگار نه انگار ... نگاهم هم نمی کرد ... انگار اصلاً حضور نداشتم ... بی صدا کارش رو انجام میداد ... حتی یه بار میخواستم جعبه ی سنگینی بلند کنم و اومد و زودتر از اینکه برش دارم بلندش کرد و برد
ولی نگفت " تو دست نزن " نگفت " سنگینه ". زنش بودم ... چرا اینجوری میکرد ؟
رفتارش هر لحظه حالم رو بدتر می کرد و بیشتر از قبل مطمئن می شدم اين روزهای سخت آغاز روزهای جداییه ماست
باید باور میکردم همه چی تموم شده و چه سخت بود قبول کنم ملیکا قراره جایگزینم بشه
وسایل که بار کامیون ها شد ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ی تازه خریداری شده ی خونواده ی درستکار
با اینکه قبلاً آینه و قران برده بودن باز طاهره خانوم با قران قبل از همه وارد شد و بسم الهی گفت .... نگاهی به سمت طبقه ی دوم انداختم
یه روزی قرار بود اونجا خونه ی من باشه حالا نصیب کی می شد؟ ملیکا؟ نگاه که از ساختمون گرفتم امیرمهدی رو متوجه خودم دیدم
یه نگاه به طبقه ی دوم انداخت و یه نگاه به من ... بعد هم بدون کوچکترین تغییری تو چهره ش رفت به سمت کارگرایی که داشتن اسباب ها رو از کامیون ها بیرون می آوردن
وارد خونه که شدیم شروع کردیم از روی نوشته های روی کارتن ها اونا رو بذاریم جایی که وسایلش اونجا باید چیده میشد
ساعت دوازده و نیم بود و تازه شروع کرده بودیم .... هر کس سعی داشت یه طرف کار رو بگیره که تا شب حداقل وسایل بزرگ سر جای خودشون قرار بگیرن و فقط کارهای جزئی و خرده کارها باقی بمونه
باز هم امیرمهدی با بی توجهیش عذابم می داد .... باز هم انگار نه انگار که منم اونجا بودم
چندین بار نگاهش کردم اما حواسش به من نبود و کار خودش رو انجام میداد
دونه های عرق روی صورتش بارها پام رو شل کرد که با برداشتن دستمال کاغذی به سمتش پرواز کنم و پیشونی خیس از گرما و خستگیش رو پاک کنم
اما ندید گرفتنم از طرفش بال پروازم رو شکسته بود و جونی برام نذاشته بود
خودم رو با کمک کردن سرگرم کرده بودم ملیکا همراه زن عموی امیرمهدی و طاهره خانوم تو آشپزخونه بودن و کارتن ها رو دونه به دونه باز میکردن تا بتونن چیدمانش رو شروع کنن
سرشون گرم بود البته به غیر از ملیکایی که مثل من هر چند دقیقه یکبار نگاهش به سمت امیرمهدی می رفت ... یعنی بیشتر از من عاشق بود ؟
هر چی بود که من تاب تحمل نگاه هاش رو نداشتم و همین نگاه هاش اعصابم رو خط خطی میکرد
آقای درستکار و عموی امیرمهدی وسط هال بودن و کارهای اون قسمت رو انجام می دادن .... زمین تمیز میکردن و با پهن کردن فرش قصد داشتن چیدمان هال رو شروع کنن
امیرمهدی و رضا و مهرداد هم هنوز در حال آوردن کارتن های وسایل بودن ... من و رضوان هم تو اتاق نرگس کمکش میکردیم
از اتاقی که متعلق به نرگس شده بود به راحتی داخل هال دید داشت ... بعد از اينکه رضا قاب تخت نرگس رو وصل کرد شروع کردیم به چیدن بقیه ی اتاق
کار چندانی نداشت .... چون چیدن لباس هاش داخل کمد دیواری و جا به جایی وسایل داخل میز و کشوهای دراورش کار خودش بود
وقتی دیدم رضوان و نرگس میتونن از پس کارها به تنهایی بر بیان با گفتن " میرم به طاهره خانوم کمک کنم " ازشون جدا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
یخچال فریزر رو به برق زده بودن و ملیکا در حال تمیز کردن چهارچوب بیرونیش بود
به سمت طاهره خانوم رفتم و گفتم:
من - من اومدم اینجا کمک کنم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش
طاهره خانوم که در حال بیرون آوردن یه سری از ظروفش بود سر بلند کرد و لبخندی به روم زد
طاهره خانوم - اتاق نرگس تموم شد ؟
من - کامل نه ولی وسائل اساسیش چیده شده
طاهره خانوم - خدا خیرتون بده به خودش بود که تا دو روز دیگه هنوز اتاقش شبیه اتاق نمیشد
لبخندی زدم
من - ممنون وظیفه مون بود
طاهره خانوم دستش رو گذاشت رو کمرم
طاهره خانوم - انشالله به وقتش جبران می کنیم
و لبخندش معنی دار شد ... پس امیرمهدی هنوز چیزی بهشون نگفته بود ... دلم پر از غم شد ... یعنی وقتی میفهمیدن بین من و امیرمهدی همه چی تموم شده باز هم اینجوری باهام مهربون بودن ؟
فشاری به کمرم داد که باعث شد قدم بردارم و دیدم که باهام هم قدم شد آهسته گفت:
طاهره خانوم - مادر یه کاری ازت بخوام ناراحت نمیشی ؟
ابروهام بالا رفت
من - نه ،بفرمایید
طاهره خانوم - الهی دورت بگردم مادر آشپزخونه م که یه مقدار سر و سامون بگیره من میرم سراغ اتاق خوابم اما امیرمهدی بچه م انقدر سرش گرمه که فکر نکنم بتونه حتی تختش رو برای خوابیدنش درست کنه می تونی بری تو اتاقش حداقل تختش رو درست کنی ؟
چه کاری ازم خواسته بود ؟ اتاق امیرمهدی ؟ وای ...
نه میتونستم به راحتی قبول کنم چون بعید میدونستم امیرمهدی حاضر باشه دستم به وسائلش بخوره و نه میتونستم درخواستش رو رد کنم
درمونده نگاهش کردم
طاهره خانوم - قاب تختش رو اماده گذاشته فقط باید تشک و بالشتش رو رویه بکشی
چنان با التماس گفت که نمیشد بگم نه با این حال بهونه گرفتم
من - شاید ناراحت بشن
لبخندی زد
طاهره خانوم - ناراحت ؟ مطمئن باش بفهمه دستت خورده به تختش یه لحظه هم از اتاقش دل نمیکنه
لبم رو گاز گرفتم ... چقدر راحت به روم آورد که امیرمهدی خیلی دوسم داره ولی .... ولی خبر نداشت سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و همه چی به هم ريخته و این علاقه ای که میگه دیگه ته کشیده
نخواستم روز عیدش رو خراب کنم برای همین با گفتن " چشم الان میرم " خیالش رو راحت کردم
مادر بود دیگه نگران بچه ش بود
به طرف اتاقی رفتم که طاهره خانوم گفت متعلق به امیرمهدیه .... روی کارتن ها رو نگاه کردم تا بفهمم تو کدوم یکی ملافه های تخت رو گذاشتن
همه ی وسائل اتاقش رو در هم و بر هم گذاشته بود طوری که به زحمت از لا به لاشون میتونستم رد شم
حین خوندن روی کارتن ها با دیدن کارتنی که روش نوشته بود " مدارک مغازه و سفارش ها " فهمیدم باید مربوط به پدرش باشه و به اشتباه اومده اتاق امیرمهدی
کارتن رو به زور برداشتم و به طرف اتاق آخر راه افتادم ... اتاق ها با یه نیم دیوار از فضای هال و پذیرایی جدا میشد
انگار که با اون نیم دیوار اتاق ها رو از دید آدم هایی که به داخل خونه رفت و آمد دارن پنهون کردن
نرسیده با اتاق خانوم و آقای درستکار کارتن سنگین رو زمین گذاشتم و دست بردم سمت شالم که کمی عقب رفته بود
شال رو باز کردم و دوباره روی سرم انداختم و یکی از دسته هاش رو دور گردنم چرخوندم تا محکم بشه و موهام ازش بیرون نیاد
پشتم به اون نیم دیوار و فضای قابل دید از هال بود ... برای همین با آسودگی کارم رو انجام دادم ... میدونستم کسی حواسش بهم نیست
میخواستم با دست زدن به لبه ی شال مطمئن بشم موهام پیدا نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب
امیرمهدی اخم کرده دستش به شالم بود و تشر زد
امیرمهدی - این شال برای چی روی سر شماست ؟ اگر برای رعایت حجابه که به درد خودتون میخوره
و شروع کرد چیزی رو زیر شالم قرار دادن حس کردم باید موهام از پشت بیرون اومده باشه
آروم گفتم:
من - نمیدونستم موهام از پشت بیرونه
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفت
اخمش بیشتر شد
امیرمهدی - جلوی موهاتون که دست کمی از پشتش نداره از وقتی اومدین همه ش بیرونه
کی بیرون بود که من نفهمیده بودم ؟ خب حواسم نبود چرا دعوا میکرد ؟ انقدر اخمش زیاد بود که نتونستم براش توضیح بدم که اصلاً متوجه نشده بودم
برای همین اکتفا کردم به گفتن " حواسم نبود " دست بردم و سریع جلوی موهام رو دادم داخل شال
با اخم نگاهی به موهام انداخت و وقتی مطمئن شد دیگه بیرون نیست نگاهی هم به پشت شالم کرد و بدون نگاه به صورتم برگشت و رفت به بقیه ی کارش برسه
این تنبیه ، این اخم و نگاه نکردنم برام زیاد بود ... من طاقت نداشتم امیرمهدی اینجوری باشه
نفس آه مانندی کشیدم و دوباره کارتن رو برداشتم و به سمت اتاق پدر و مادرش رفتم کارتن رو جلوی در اتاق گذاشتم و سریع برگشتم تو اتاق امیرمهدی
ملافه ها رو پیدا کردم و رفتم به سمت تختش که یه گوشه از اتاق قرار داشت
تشکش که به دیوار رو به رو تکیه داده بودن رو برداشتم و کشون کشون به طرف تختش بردم ... روی تخت انداختمش و رفتم سراغ ملافه ها
ملافه ی بزرگ رو برداشتم و روی تشتک انداختم ... از هر چهار طرف کش مخصوص رو زیر گوشه های تشک انداختم و بعد هم با کف دست سطح روش رو صاف کردم بعد هم رو بالشتیش رو کشیدم و بالشت رو مرتب روی تخت گذاشتم
عقب رفتم و تختش رو نگاه کردم ... شب روی اين تخت میخوابید ؟ تختی که من براش مرتب کرده بودم ؟ لبخندی زدم و خوابیدنش رو تو ذهنم به تصویر کشیدم
اخ که دلم می خواست ... با یاد آوری اخمش به خودم تشر زدم " دلت غلط کرده چیزی می خواد "
با صدای روشن شدن موتور کولر دست از تشر زدن به خودم برداشتم زیر لب " خدا خیرش بده " ای نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازی و حالا روشنش کرده بود
دیگه تحملم در برار گرما و اون مانتو و شالم داشت تموم میشد ... برگشتم از اتاق خارج بشم که با دیدن وسایل در هم و برهمش دلم سوخت
کی اینجا شبیه اتاق میشد؟ اصلاً کی وقت میکرد به اتاق خودش برسه ؟ حتماً دو سه روز دیگه
در یه تصمیم آنی به طرف دراور سه کشو اش رفتم ... زمین اتاقش موکت بود و به راحتی نمیشد حرکتش داد ... انقدر زور زدم تا کمی جا به جا شد
با این حال دست از کارم نکشیدم ... باید یه سر و سامونی به اتاقش میدادم ... دراور رو به سمت دیواری بردم که به نظرم بهترین جای ممکن بود براش
بعد هم به سمت میزش رفتم ... این یکی سنگین تر از اون بود زور میزدم ولی یه سانتم از جاش تکون نمیخورد
دوباره زور زدم و کشیدمش ... نه ... خیال نداشت باهام راه بیاد
رفتم جلوش ایستادم و در یه حرکت آنی با همه ی توانم هولش دادم چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع کرد به حرکت
البته به لطف دستایی که به کمک اومده بود و من با چرخوندن سرم متوجه شدم دستای امیرمهدیه
میز رو که کنار دراور قرار دادیم هر دو خسته عقب کشیدیم ... نگاهش کردم ... بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو دورتا دور اتاق چرخش داد و نگاهش روی تختش خشک شد
باز هم از حالت خنثی چهره ش نفهمیدم ناراحته یا نه ... ولی ته دلم یه جورایی مطمئن بود خوشش نیومده وگرنه یه " دستت درد نکنه ای " خرجم میکرد
برای اینکه فکر نکنه سر خود وارد اتاقش شدم و این کارا رو انجام دادم گفتم:
من - به خواست مادرتون اومدم و تختتون رو درست کردم وگرنه قصد جسارت نداشتم که بی اجازه وارد بشم
نیم نگاهی بهم انداخت
امیرمهدی - ممنون
و بعد دوباره خیره به تخت گفت:
امیرمهدی - شما بفرمایید بقیه ش سنگینه
میدونستم حالا حالاها وقت نمیکنه اتاقش رو درست کنه ... هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ی دیگه وسط اتاق بود برای همین گفتم:
من - تا اونجا که بتونم انجام میدم
اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید
امیرمهدی - میگم سنگینه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشت
ادامه👇👇👇👇
و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به محض بیرون رفتن از کنارم گذشت و به هال رفت ... مهربونیش هم با تشر بود ... انگار خیال نداشت یه مقدار کوتاه بیاد
این تنها توجهش از صبح تا اون لحظه بود که با نگاه به ساعتم فهمیدم دو بعدازظهره
طاهره خانوم با یه سینی چای وارد هال شد و بلند همه رو صدا کرد تا کمی خستگی در کنن
منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم ... همراه بقیه فنجونی چای برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن ... رضا و مهرداد نبودن ... آروم از رضوان پرسیدم:
من -مهرداد کجاست ؟
برگشت و آروم جوابم رو داد
رضوان - با رضا رفتن غذا بگیرن
سری تکون دادم و جرعه ای چایم رو خوردم حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد رو کرد به امیرمهدی
- خب انشالله آقا امیرمهدی هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ی بالا
صدای " سلامت باشین " آقای درستکار و امیرمهدی با هم اذغام شد ... توقع داشتم اون موقع امیرمهدی نگاهی بهم بندازه ولی دریغ از یه نیم نگاه
جرعه ی دیگه ای از چای داغم رو خوردم ... با اینکه عادت نداشتم تو هوای گرم چای بخورم ولی اون لحظه به خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد
خان عمو ادامه دادن
عمو - آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا دختری باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو بزنه
تو دلم پوزخند زدم ... من الان زنش بودم ، نجیب هم نبودم ... کجایی خان عمو ؟ ولی یه لحظه به خودم اومدم
داشت چی می گفت ؟ من به اندازه ی کافی از چشم امیرمهدی افتاده بودم این حرفا دیگه چی بود ؟ انگار یکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوی من و داشت فشار می داد
عمو -اصیل باشه
میخواست به چی برسه با این حرفا ؟ می خواست غیر مستقیم از این بیشتر خوار بشم تو چشم امیرمهدی ؟ اصلاً هدفش کوچیک کردن امثال من بود يا بالا بردن ارزش ملیکا ؟
عمو - با حجاب باشه ، چادری باشه این دخترای بی حجاب بهترین هم که باشن باز اصالت و نجابت ندارن اصل بد نیکو نگردد زان که بنیادش بد است این آدما تربیتشون درست نیست عمو که اگر بود حرف خدا رو زیر پا نمیذاشتن
رضوان برگشت و نگاهم کرد ... نرگس هم لبش رو به دندون گرفته بود و با ابروهای بالا رفته و دلنگرونی نیم نگاهی به سمتم انداخت
خودش میدونست حاج عموش داره غیر مستقیم به تنها ادم غیر چادر جمع یعنی من توهین میکنه ... نگاهم رو دوختم به امیرمهدی ... سرش پایین بود و اروم داشت گوش می داد
دلم میخواست سر عموش داد بزنم و بگم مگه اصالت و نجابت به چادره ؟ یعنی اگر کسی چادر نداشت در موردش باید اینجوری قضاوت کرد ؟ کی گفته آدمای غیر چادری بی اصل و نسبن ؟ کی گفته ما لیاقت نداریم ؟ کی گفته شما به واسطه ی یه چادر از ما بالاتری؟
میخواستم برگردم به امیرمهدی بگم چرا وایسادی به امثال من توهین کنه ؟ اما با یادآوری حرفایی که پویا بهش زده بود خفه خون گرفتم
گاهی ما آدما خودمون ،خودمون رو به سخره می گیریم ... اونجا که هزارتا اشتباه می کنیم و فکر می کنیم چون کسی ندیده می تونیم ادعای خوب بودن بکنیم
عمو - بگرد بین دوست و آشنا یه دختر که با معیارت هم خونی داره و به خونواده ی معتقدت میاد یکی رو انتخاب کن ... مورد خوب زیاده
و با دست اشاره ی خیلی کوچیکی به طرف ملیکا داشت ... حتماً امیرمهدی تو دلش حرفای عموش رو تصدیق می کرد
کجا مارالی که تو بغل یه پسر دیگه رقصیده بود و طعم لب و عطر بدنش رو راحت در اختیارش قرار داده بود اصالت داشت ؟ کجا نجیب بود ؟ کجا با خونواده ی امیرمهدی هم خونی داشت ؟
عمو - بیشتر از این مجرد موندن خوب نیست عمو الان خونه هم که داری دیگه دست دست نکن فکرت رو روی همین دو سه موردی که خونواده ت برات در نظر گرفتن متمرکز کن
راست میگفت دیگه تو یه حساب سر انگشتی ملیکا از من بهتر و نجیب تر بود و لایق امیرمهدی
مردی که خوب بودنش به اخلاقش و مرام و منشش بود نه تیپ و هیکلش
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
آروم روی پنجه ی پا عقب عقب رفتم ... من با اعضای اين خونه همخونی نداشتم ... آدم کثیف بی تربیت رو تو یه جای پاک با آدمای نجیب قرار نمیدادن ... منظور عموش همین بود دیگه ؟
باز عقب عقب رفتم ... هرکسی لیاقت امیرمهدی رو نداشت ... لیاقت همسریش رو به خصوص اونایی که چادری نبودن ... اینم عموش گفت
کیفم کنار همون نیم دیوار بود ... آروم خم شدم و برش داشتم ... کسی حواسش به من نبود ... همه سراپا گوش شده بودن در مقابل خان عمو
نزدیک در ورودی بودم ... دری که سمت راستش هال بود و سمت چپش به اتاق ها می رسید ... آروم بیرون رفتم و کفش هام رو برداشتم
راست میگفت خان عموش يا به اصطلاح خودش حاج عموش ... نباید جایی موند که به آدم توهین میکنن
حالا بر فرض من بهترین آدم روی زمین باشم مهم اين بود که چادری نبودم ... احتمالاً امیرمهدی هم همین راه رو انتخاب میکرد حذف من از زندگیش.
آروم قدم برداشتم ... میخواستم پله ها رو تا رسیدن به پاگرد حیاط بدون کفش برم تا کسی متوجه رفتنم نشه ... هنوز قدم بر نداشته شنیدم که امیرمهدی به عموش گفت:
امیرمهدی - این چند روز بگذره چشم تقریباً تصمیمم رو گرفتم
ایستادم ... این چند روز ؟... یعنی وقتی به طور کامل کارهاشون تموم شد دیگه ؟ قرار ما هم همین بود که وقتی اسباب کشی تموم شد بیان خواستگاری یعنی منظورش من بودم ؟ یعنی دیگه نیاز به رفتن نبود ؟
صدای عموش میخکوبم کرد
عمو - به انتخابت مطمئنم میدونم دختری رو وارد خونواده میکنی که لیاقت اين خونواده رو داشته باشه هر کسی لایق خونواده ی متدین ما نیست
منتظر جواب امیرمهدی موندم ... از من میگفت و از ادمایی مثل من دفاع میکرد ؟ جوابش هر چی بود تکلیف من رو مشخص می کرد که هنوز جایی تو دلش دارم یا نه !
امیرمهدی - صد در صد حاج عمو
حرفای امیرمهدی تأیید کرد در مورد من نبود ، بود ؟ یعنی امیرمهدی بعد از شنیدن حرفای پویا هنوز من رو لایق خونواده ش می دونست ؟ نه ... به خدا که نه .... وگرنه رفتار بهتری از خودش نشون می داد و یا در مقابل حرفای عموش انقدر ساکت نمیموند!
گاهی آدم میمونه بین بودن و نبودن ! به رفتن که فکر میکنی اتفاقی می افته که منصرف میشی میخوای بمونی
رفتاری میبینی يا حرفی میشنوی که انگار باید بری ... این بلاتکلیفی خودش کلی جهنمه ... جهنمی که برای فرار ازش رفتن رو انتخاب کردم
بدون کفش از پله ها پایین اومدم و جلوی در منتهی به حیاط آروم کفش هام رو پوشیدم
بدون بستن بندهاش قدم تند کردم سمت در کاش مهرداد بود و ازم دفاع می کرد ... جواب خان عمو رو می داد و بهش می فهموند ما غیر چادریا هم آدمیم ولی نه ... اگر بود مثل من دلش می شکست
آخه داشتن به خواهرش توهین می کردن شاید هم نه ... فقط یه کم بهش بر میخورد
شاید همین که تو اون جمع زنش چادری بود و مثل بقیه براش کفایت میکرد ... یعنی مهرداد چه عکس العملی از خودش نشون می داد ؟
من رو سرزنش می کرد یا بهم می گفت خودم رو درگیر حرفای یه آدم ظاهربین نکنم ؟ همین آدمای ظاهربین بودن که مردم رو خراب کرده بودن دیگه
همینایی که آدم رو وادار می کردن بشه شبیه آفتاب پرست هزار رنگ که یه جا چادر سرش کنه و بشه حاجی مردم فریب و جای دیگه حجاب از سر برداره تا هزار تا آدم مثل اون رو راضی نگه داره
که همین آدمای ظاهر بین هستن که نمیذارن مردم خودشون باشن ... اگر این مردم امروز مثل قدیم دیگه یک رنگ و یک دل نیستن تقصیر شماهاست
شما این مردم رو خراب کردین و یه روزی و یه جایی تقاص پس میدین
شماها اگر باطنتون هم مثل ظاهرتون موجه بود نیازی به نصیحت و نشون دادن خط مش نداشتین که
همونجور که من جذب امیرمهدی شدم آدمای زیادی هم جذب شما میشدن و راه درست رو در پیش می گرفتن ... کاش جلوم بود و سرش فریاد می زدم که
" من خیلی پاک تر از آدمایی هستم که هزارتا گناه میکنن ، دروغ میگن ، غیبت میکنن ، تهمت میزنن ، دو به هم زنی میکنن و هزارتا گناه دیگه ولی با پوشیدن یه چادر روی همه ی اونا سرپوش میذارن ... که آدم باید آدم باشه انسان باشه ... وگرنه که نه چادر و نه بی حجابی هیچکدوم شخصیت نمیاره و آدم رو بالاتر و برتر از دیگران نمیکنه ! "
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد
تو دلم هزار حرف نگفته رو حواله ی حاج عمو می کردم و پیش می رفتم که با کشیده شدن کیفم به عقب پاهام برعکس جهت حرکتشون به سمت عقب قدم رو رفتن
و من رخ به رخ شدم با امیرمهدی و اخم رو صورتش
امیرمهدی - کجا ؟
با اینکه صداش پایین بود ولی پربود از خشم از رگه های عصبانیتی که مثل زلزله ی ده ریشتری وجود آدم رو به لرزه میندازه ... لرزی تو وجودم نشست ... مگه داشتم چیکار می کردم که اینجوری عصبی باهام حرف میزد ؟ اخمی کردم
من - میرم خونه مون
امیرمهدی - بدون اطلاع من ؟
به خاطر این چند ساعت باقی مونده از محرمیتمون فکر می کرد باید برای هر کاری ازش اجازه بگیرم ؟ چرا اینجوری شده بود ؟ این همون امیرمهدی مهربون من بود که هیچوقت با تشر حرف نمی زد ؟ همون مردی که از حرفای پر از تمسخر من تو کوه فقط خندید ؟ همون مرد آرومی بود که من عاشقش بودم ؟ نه ... این امیرمهدی فرق داشت و مهمتر از همه اینکه دیگه مهربون نبود
بغض بدی تو حلقم نشست که مثل تموم اون سه روز پسش زدم ... مگه جای گریه بود ؟ با حرص جواب دادم:
من - نمیدونستم باید ازتون اجازه بگیرم !
اخمش کمتر شد ولی از بین نرفت
امیرمهدی - نگفتم اجازه بگیرین فقط به صرف اين که شوهرتون هستم باید خبر داشته باشم زنم کجاست که اگر کسی ازم پرسید قلبم از تو سینه ام تا حلقم بالا نیاد برای گفتن " نمیدونم " الانم شما جایی نمیرین هزارتا توضیح به من بدهکارین
مچ دستم رو گرفت و من رو با خودش به اجبار همراه کرد ... من حاضر نبودم تو اون خونه پا بذارم نه تا زمانی که حاج عموش اونجا بود همون عامل تحقیر آدما
و نه تا وقتی که امیرمهدی انقدر سخت بود و خبری از اون مرد دوست داشتنی من نبود
با حرصی صد برابر حین راه رفتن خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
من - من نمیام ، حالا یادتون افتاده زن دارین ؟ این سه روز زن نداشتین ؟
ایستاد و برگشت به سمتم ... دست دیگه م رو بردم به سمت دستش و سعی کردم دستم رو از بین انگشتاش که خیلی هم سخت دور مچم پیچیده شده بود آزاد کنم
سریع دست برد و مچ دست دیگه رو هم گرفت و من رو به خودش نزدیک تر کرد ... آروم و جدی گفت:
امیرمهدی - اين سه روز هم حواسم بود زن دارم که اگر نبود هر سه روز رو زیر پنجره ی اتاقش تو ماشین نبودم و نمیدونستم که زنم تو این سه روز پاش رو از خونه شون بیرون نذاشته
بهت زده نگاش کردم ... این سه روز زیر پنجره ی اتاقم بود ؟ و من فکر کرده بودم هیچ سراغی ازم نگرفته ؟
سه روز نزدیک به من نفس میکشید و من حس می کردم هوای بدون امیرمهدی چقدر گرفته و خرابه ... سه روز یک نفس نشسته بود و چشم دوخته بود به خونه مون و میدونست من جایی نرفتم و من عین همین سه روز ازش خبری نداشتم و داشتم تو بی خبری پرپر می زدم ؟
خیره تو چشماش گفتم:
من - خودخواهی ، من اين سه روز هیچ خبری ازت نداشتم و جونم بالا اومده بود اونوقت تو حداقل میدونستی من تو خونه هستم
نگاهش دست از سختی برداشت ... اخمش باز شد ... آرومتر از قبل گفت:
امیرمهدی - این اولین تنبیهتون بود هنوز بقیه ش مونده
و باز دستم رو کشید ... دوباره مقاومت کردم
من - من نمیام
برگشت به سمتم ... با این مقاوتم کلافه ش کردم ... با حرص نگاهم کرد
امیرمهدی - چرا ؟
من - حاج عموتون پرونده ی موندن من تو خونه تون رو کامل پیچیدن
نفس پر حرصی کشید
امیرمهدی - حاج عمو منظور بدی نداشتن
ابرویی بالا انداختم
من - اون که بله ، کم مونده بود دق و دلی همه ی ادمای دنیا رو سر من خالی کنن
امیرمهدی -الان فقط مشکل حاج عمو هستن ؟
من - هم ایشون و هم خیلی چیزای دیگه
دستش دور مچم باز هم محکم شد
امیرمهدی - مثلاً ؟
من - اینکه بدون شنیدن حرفای من حکم دادی به تنبیه کردنم
دستش کمی شل شد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهار
نگران رو کردم به امیرمهدی
من - الان همه رو میکشونه اینجا
نگاهم کرد و لبخند زد
امیرمهدی - حتماً یه حکمتیه که لازمه همه بیان زیر این آفتاب سوزان مرداد ماه ما رو ببینن
نگاهی به آسمون انداختم .... خورشید وسطای آسمون با شدت همه ی گرماش رو به زمین هدیه میداد
شاید اگر وقت دیگه ای بود از شدت گرما یک لحظه هم زیر تابش نورش نمیموندم اما کار امیرمهدی انگار قابل تحمل شده بود
امیرمهدی - گرمت نیست ؟
نگاهش کردم
من -الان چرا تا کباب شدگی فاصله ای ندارم
امیرمهدی - بریم داخل اصلاً حواسم نبود تو این ساعت ، گرمای هوا سنگ رو هم ذوب می کنه چه برسه به خانوم گرمایی من که اصلا هم با مانتو و شال میونه ی خوبی نداره
خندیدم
من - خوبه که اینا رو میدونی
امیرمهدی - باید خانومم رو بشناسم دیگه بریم ؟
سری تکون دادم
من -بریم
و نفهمید از لفظ خانومی که بهم می گفت چه ولوله ای تو وجودم به پا می کرد ... انگار جشن عروسی بود و همه تو وجودم کل می کشیدن و دست می زدن
با یه کلمه ی " خانوم " به این حال افتاده بودم با گرفتن دست هام شل شده بودم اگر بیشتر از این بهم نزدیک میشد و عاشقانه خرجم می کرد چیکار می کردم ؟
انقدر بی جنبه بودم و خودم خبر نداشتم ؟ یا چون فکر نمیکردم امیرمهدی از اين کارا هم بلد باشه اینجوری شده بود ؟
اروم و با طمأنینه راه افتادیم سمت ساختمون .... انگار می خواستیم به ملیکا وقت بدیم هر چی دیده رو با اب و تاب بیشتر براشون تعریف کنه
جلوی در نیمه باز خونه کفش هام رو در آوردم و تازه دیدم که امیرمهدی با دمپایی دنبالم اومده بود و این نشون می داد با سرعت اومده که نذاره برم
امیرمهدی کمی در رو هل داد تا بتونم وارد بشم ... وسط هال اون قسمتی که فرش رو انداخته بودن سفره پهن شده بود
هیچ کس دورش نبود و فقط ظرف های یکبار مصرف غذا و تعدادی قاشق و چنگال وسط سفره قرار داشت
همون موقع طاهره خانوم اومد و قبل از ورودمون گفت:
طاهره خانوم - کجایین مادر ؟ غذا از دهن افتاد
هر دو با نیم نگاهی به هم " ببخشید " ی گفتیم و وارد شدیم ... مگه ملیکا حرفی نزده بود ؟
با ورودمون طاهره خانوم بلند همه رو صدا کرد بیان پای سفره ... خان عمو و آقای درستکار در حال حرف زدن بودن و اخم رو صورت خان عمو نشون دهنده ی نارضایتیش بود
چشم چرخوندم و رو ملیکا ثابت موندم که رو به روی زن عموی امیرمهدی ایستاده بود و باهاش حرف می زد
حالت صورتش دلخوری و عصبانیت رو فریاد میزد ... یعنی به بقیه حرفی نزده بود ؟
با فشار دست امیرمهدی به کمرم راه افتادم سمت سفره ... نرگس با یه سینی پر از لیوان از اشپزخونه بیرون اومد و لبخندی بهم زد
منم لبخندی زد و سرم رو به سمت مخالف چرخوندم ... مهرداد و رضوان و رضا از پشت نیم دیوار جلوی اتاق خواب ها بیرون اومدن انگار اونجا داشتن با هم حرف میزدن
مهرداد با تکون خفیفی به سرش ازم پرسید " چی شد " و منم مثل خودش با تکون خفیف سرم و بستن چشم هام گفتم " همه چی خوبه "
مهرداد اومد کنارم و دست انداخت دور شونه م ... لبخندی بهش زدم ... با تعارف طاهره خانوم همه نشستیم
امیرمهدی هم بعد از آوردن بطری های دوغ نشست کنار دستم ... هیچ کس غیر از زن عموش متعجب نگاهمون نکرد
پس ملیکا گفته بود ... با ذوق به چلوکباب تو ظرف نگاه کردم .... عاشقش بودم
هر روز هم اگر کباب میخوردم بازم سیر نمی شدم ... آروم نفس عمیقی کشیدم تا ریه هام هم مثل چشمام از کباب جلوم به وجد بیاد
سرش رو آورد کنار گوشم و اروم زمزمه کرد:
امیرمهدی - دوست داری ؟
لبخندی زدم و سرم رو به معنای " اره " تکون دادم
امیرمهدی - بخور ، نوش جونت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنج
و چقدر این نوش جونت بیشتر از غذا بهم چسبید ... انگار گوشت شد به تنم
اگر هر روز این طوری میگفت احتمالاً اضافه وزن پیدا می کردم ... قاشق و چنگالم رو برداشتم و شروع کردم به خوردن و چه طعمی داشت وقتی در کنار امیرمهدی و بعد از اون " نوش جانت " از ته دلش غذای مورد علاقه م رو می خوردم
حین خوردن حواسم به همه بود و هیچکس حواسش به ما نبود ... البته باز هم غیر از زن عموش و ملیکایی که گه گاهی پر حرص نگاهمون می کرد
سعی کردم به روی خودم نیارم ... خوبه که بین ملیکا و امیرمهدی چیزی نبود وگرنه حتماً خونم رو می ریخت
تازه تو دلم به پویا حق دادم که بخواد به هر طریقی بین ما رو به هم بزنه که اون من رو نامزد رسمی خودش میدونست
صدای زن عموش باعث شد نگاهش کنیم
- حالا عروسی کی هست ؟
تعجب کردم ... منظورش کدوم عروسی بود ؟ نرگس ؟ اون که گفته بودن اخر شهریوره
اما نگاهش به سمت من و امیرمهدی جوری بود که انگار می خواست مچمون رو بگیره
چی تو فکرش بود رو نمیفهمیدم ... طاهره خانوم جوابش رو داد
طاهره خانوم - کارای خونه که تموم شه قرار بله برون میذاریم دو روز قبلش خبرتون می کنم به امید خدا
پس منظورش ما بودیم ... با ابروهای بالا رفته نگاه از بالا به پایین به من انداخت و دوباره مشغول خوردن شد
با صدای آقای درستکار دست از نگاه کردنش برداشتم
- بابا جان اون دوغ رو به من میدی ؟
من رو مخاطب قرار داده بود ... دوغ جلوی من بود ... دست بردم و دوغ رو برداشتم و محض احترام دو دستی تحویلش دادم
من - بفرمایید
لبخندی زد
- دستت درد نکنه بابا جان
در دوغ رو باز کرد و لیوانی برداشت ... وقتی لیوان پر شد گرفت طرف من
- اولین لیوان رو برای خودت ریختم بابا جان
با لبخند قدردانی لیوان رو گرفتم و " تشکر " کردم ... این " بابا جان " گفتن ها و این اولین لیوان نشون دهنده ی به رسمیت شناختن من از طرف پدر امیرمهدی بود
خیلی زود دست از غذا کشیدم ... بعد از اون همه روزه گرفتن و افطار و سحری که غذا از گلوم پایین نمیرفت کم غذا شده بودم
رو به طاهره خانوم و آقای درستکار " دست شما درد نکنه " ای گفتم ... که با اخم طاهره خانوم مواجه شدم
طاهره خانوم - تو که چیزی نخوردی مادر ؟
من - اتفاقاً زیادم خوردم
طاهره خانوم - تا نخوری نمیذارم از سر سفره بلند شی از صبح کلی کار کردی جون تو تنت نمونده
امیرمهدی سرش رو آورد کنار گوشم
امیرمهدی - بخور این یه ماهه خیلی ضعیف شدی
سرم رو به طرفش چرخوندم
من - سیر شدم
لبزد
امیرمهدی - چندتا قاشق دیگه بخور
نتونستم باهاش مخالفت کنم ... دوباره مشغول شدم ... هوای معطر از نفس های امیرمهدی اشتهام رو باز کرد
سفره رو که جمع کردیم همه برگشتن سر کار ... مردا رفتن تو اشپزخونه برای وصل کردن شیر گاز اجاق گاز و شیر آب ماشین لباسشویی و ظرفشویی ... نیم ساعت نشده کارشون تموم شد و خونواده ی خان عمو عزم رفتن کردن
هنوز اخمای خان عمو باز نشده بود ... انگار یه جرثقیل نیاز بود تا هر لنگه ی ابروش رو برداره و بذاره عقب تر
امیرمهدی تا جلوی در حیاط عموش رو بدرقه کرد و حین رفتن با هم حرف هم زدن
می دونستم موضوع حرفشون باید انتخاب من به عنوان همسر امیرمهدی باشه
مهرداد اومد طرفم
مهرداد - آماده ای بریم ؟ ما شب خونه ی مامان بابای رضوان دعوتیم باید هم یه مقدار استراحت کنیم و دوش بگیریم
سری تکون دادم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_شش
من - آماده م صبر کن امیرمهدی بیاد بهش بگم
کمی اخم کرد
مهرداد - محرمین دیگه ؟
سری تکون دادم
من - آره
مهرداد - بعداً توضیح میدی دیگه ؟
نگاهش کردم ... شماتت بار حرف زد یعنی باید قبلش می گفتم بهشون ... قبل از اینکه محرمیتی صورت بگیره و این لحن یعنی دلخوری ... یعنی از کاری که کردیم راضی نیست
گرچه که وقتی می گفتیم در چه وضعی اون صیغه خونده شده از موضعش کمی کوتاه میومد
سری به معنای " آره " تکون دادم
امیرمهدی که برگشت رفتم طرفش ... رو به روش ایستادم و گفتم:
من -ما داریم میریم
امیرمهدی - چرا انقدر زود ؟
من - مهرداد و رضوان شام دعوتن
سری تکون داد و دست کشید به موهاش
امیرمهدی - نرگسم دعوته حواسم نبود
دستش رو روی لبش گذاشت و تا زیر چونه ش کشید
امیرمهدی - کاش میشد بمونی خودم برسونمت یک ساعت و نیم دیگه صیغه باطل میشه
خودمم دلم می خواست کنارش بمونم حداقل همین یک ساعت و نیم رو
همین مدتی که امیرمهدی راحت می تونست نگاهم کنه و دستم رو بگیره حالا که همه خبر داشتن نیاز نبود خیلی مراعات کنیم
میشد کنار هم بشینیم و اون خیره بشه تو چشمای من و منم محو بشم تو سبزه زار چشماش
میشد هوای گرم نفس هاش رو به ریه بکشم و هوای حضورم رو تقدیمش کنم
اومدم بگم " منم دلم نمیخواد این یک ساعت و نیم رو بدون تو باشم " که پدرش صدامون کرد
- بابا جان یه دقیقه میاین ؟
مهرداد سر به زیر کنار آقای درستکار ایستاده بود ... نگاهی به امیرمهدی کردم شرم تو چشماش باعث شد سر به زیر بندازه
خجالت میکشید از پدرش ... مطمئاً برای پنهون کاریمون ... به سمتشون رفتیم
بقیه نبودن انگار خودشون رو پنهون کرده بودن که ما راحت حرف بزنیم
جلوی آقای درستکار ایستادیم ... مطمئن بودم اگر بخواد امیرمهدی رو سرزنش کنه راستش رو میگم که من از امیرمهدی خواستم صیغه رو بخونه
فقط مونده بودم چه دلیلی بیارم ... حضور پویا رو بگم ؟ گفتن از پویا یعنی زیر سوال بردن کامل خودم ... بعدش باز هم اینجوری بهم می گفت بابا جان ؟
با سوالی که از امیرمهدی پرسید دست از فکر و خیال برداشتم و خودم رو سپردم به خدا
- محرمین دیگه بابا جان ؟
امیرمهدی سر به زیر آروم ولی محکم جواب داد
امیرمهدی - بله
- بدون اطلاع آقای صداقت پيشه ؟
امیرمهدی با مکث جواب داد
امیرمهدی - بله
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفت
- کارت درست بوده بابا؟
امیرمهدی سر بلند کرد
امیرمهدی -نه ولی مسئله ای پیش اومد که....
- شما باید قبلش با پدرشون تماس می گرفتی
امیرمهدی - وقت نبود
- محرمیتتون تا چه روزیه ؟
امیرمهدی نیم نگاهی به سمتم انداخت
امیرمهدی - یک ساعت و نیم دیگه
آقای درستکار لبخندی زد و سر تکون داد
- فکر می کردم بیشتر از این باشه
امیرمهدی - میخواستم اين چند روز با هم اخرین حرفامون رو بزنیم برای هین تا امروز خوندم
- الان وقت خوبیه نه آقا مهرداد ؟
مهرداد سری تکون داد
مهرداد - بله
آقای درستکار رو کرد به ما دو نفر
- دو نفری با هم میرین منزل آقای صداقت پیشه ،من کاری ندارم چه چیزی باعث شده شما محرمیت رو بهترین راه بدونین براش ولی اونجا همه چیز رو مو به مو براشون تعریف می کنین و میگین برای چی صیغه رو خوندین
رو به امیرمهدی ادامه داد
- عذرخواهی می کنی که بدون اطلاع ایشون بوده تا بعد ببینیم با این اوصاف راضی میشن به شما دختر بدن یانه !
امیرمهدی " چشم " ی گفت و من رفتم تو فکر که یعنی ممکنه بابا مخالفت کنه با ازدواجمون ؟
فقط به خاطر اینکه بدون اجازه ش محرم شدیم ... از طرفی هم خوشحال شدم که حرفی درباره ی پویا وسط نیومد
نه آقای درستکار خواست بیشتر بدونه و نه امیرمهدی خواست توضیحی بده
این خونواده فرهنگ سرک کشیدن تو کار کسی و برملا کردن راز دیگری رو نداشتن
امیرمهدی به طرف مهرداد رفت و دست به طرفش دراز کرد ... مهرداد باهاش دست داد
امیرمهدی - شرمنده که ...
مهرداد نذاشت ادامه بده
مهرداد - میدونم مجبور بودین هر دوتون رو می شناسم
امیرمهدی لبخندی زد
امیرمهدی - ممنون
مهرداد سری تکون داد و " خواهش می کنم " ی گفت
باز هم خودم رو به خدا سپردم و همراه امیرمهدی که رفت لباسش رو عوض کرد راهی خونه مون شدیم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشت
تو ماشین هر دو ساکت بودیم فقط صدای برنامه ی شاد رادیو سکوت بینمون رو می شکست
من که اصلاً حواسم نبود که گوینده چی میگه و مطمئن بودم امیرمهدی هم مثل منه
نگران برخورد بابا بودم ... یعنی سرمون داد میزد ؟ یا امیرمهدی رو از خونه بیرون میکرد ؟
کاش آروم باهامون برخورد کنه ... بابا می دونست امیرمهدی رو دوست دارم و امیدوار بودم به خاطر همین حس من کوتاه بیاد
وسط راه امیرمهدی جلوی گل فروشی نگه داشت و با خرید دسته گل بزرگی دوباره راهی شدیم
دسته گلی از رزهای زرد و زنبق بنفش میخواست اینجوری دلجویی کنه ... جلوی در خونه وقتی پیاده شدم دلهره افتاد به جونم
مثل کرمی که می لوله و پیش میره از دلم شروع شد و یواش یواش همه ی وجودم رو گرفت
دست امیرمهدی رو گرفتم برگشت و نگاهم کرد، گفتم:
من - نگرانم
لبخندی زد
امیرمهدی - توکل بر خدا
دلم گرم شد ... زنگ رو فشار دادم و به ثانیه نکشیده در باز شد ... وارد که شدیم مامان و بابا رو منتظر دیدم
انگار مهرداد زنگ زده بود و خبرشون کرده بود ... این رو از لباساشون و ظرف میوه ی روی میز فهمیدم ... با تعارف مامان تو هال نشستیم
مامان برای پذیرایی بلند شد و گلی که امیرمهدی موقع ورود داده بود دستش با خودش برد که بذاره داخل گلدون
امیرمهدی رو کرد به بابا و محکم گفت:
امیرمهدی - من اومدم برای عذرخواهی
بابا هم محکم و جدی گفت:
بابا - کار درستی نکردین
اینبار ساکت نموندم
من - تقصیر من شد خیلی ترسیده بودم
بابا با اخم برگشت به طرفم
بابا - مگه چی شده بود؟
نگاهی به امیرمهدی انداختم ... وقت گقتن بود ... اینجا همه از پویا و کارهاش خبر داشتن
امیرمهدی همه چی رو دونه به دونه تعریف کرد ... حتی دلخوری خودش و بی خبریمون از هم تو سه روز گذشته رو
بابا تو سکوت گوش کرد ... وقتی هم که حرفای امیرمهدی تموم شد باز ساکت بود
انگار می خواست عمق دلخوریش از کارمون رو با سکوت نشون بده
مامان حین حرف زدن امیرمهدی خیلی آروم پذیراییش رو انجام داده بود و بعدش هم نشست کنارمون
اونم سکوت کرده بود و بر خلاف بابا که به امیرمهدی نگاه می کرد خیره بود به صورت بابا ... منم که نگاهم بینشون میچرخید
سکوت که طولانی شد و امیرمهدی از نگاه بابا معذب آروم گفت:
امیرمهدی - اجازه میدين اين هفته با خونواده ...
بابا نذاشت ادامه بده
بابا - فعلاً نه
و به ظرف میوه ی جلوش خیره شد و این یعنی تنبیه مون کرده که یه مدت از هم دور باشیم
امیرمهدی - هر جور شما صلاح می دونین
میخواستم بهش التماس کنم که کوتاه بیاد ولی از ترس اینکه نکنه تندی کنه چیزی نگفتم
چشم بستم و با خدا راز و نیاز کردم
خدا که می دونست چی ازش میخوام !
بازم دنبال چتر حمایتش بودم
دعا کن برای من و آرزوهام ... من این حس خوبو فقط از تو می خوام .... من و زیر سایه ت نگه دار که خستم ... هنوز چشم امید رو به مهر تو بستم
امیرمهدی نگاه کوتاهی بهم انداخت رو به بابا گفت:
امیرمهدی - پس اجازه میدين یه صحبته...
بابا سریع نگاهش کرد
امیرمهدی - کوتاه ... خیلی کوتاه داشته باشیم ؟
و بعد انگار بخواد دل بابا رو به رحم بیاره اضافه کرد
امیرمهدی - بیست دقیقه ی دیگه صیغه باطل میشه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نه
بابا نفس عمیقی کشید و با مکت چند ثانیه ای سرش رو تکون داد و به طرف اتاقم اشاره کرد
بابا - بفرمایید
خوشحال شدم که با این یکی مخالفت نکرد ... سریع بلند شدم و جلوتر از امیرمهدی به سمت اتاقم رفتیم
وارد که شدیم در اتاق رو نیمه باز گذاشت ... برگشتم به سمتش
من - امیرمهدی
لبخندی زد
امیرمهدی - من ناراحت نشدم خیلی با ملایمت باهامون رفتار کردن من برای یه دعوای حسابی خودم رو آماده کرده بودم
تو اهل زمین وجودت فرشته .... تو هر جا که باشی همونجا بهشته
لبخندی زدم
من - بابا مهربونه فقط الان یه مقدار ناراحته که ... خودت که میدونی!!!
امیرمهدی - آره حق دارن
خوشحال شدم که درک میکنه که ناراحت نشده ... اگر پویا بود حتماً بهش بر می خورد ... بازم پویا ؟ چرا این دو تا رو با هم مقایسه می کردم ؟
در حالی که امیرمهدی تک بود... نه ... اصلاً یه دونه بود و مطمئن بودم خدا مثلش رو نیافریده
سرش رو کمی کج کرد
امیرمهدی - یه سری توضیح بهم بدهکاری که الان اصلاً وقت مناسبی براش نیست پس باشه برای یکی دو روز دیگه هر وقت که آقای صداقت پيشه صلاح دونستن
سری تکون دادم
من - باشه
امیرمهدی - خب من برم هم خیلی خسته م و هم گفتم یه صحبت کوتاه
به ناچار قبول کردم رفت سمت در اتاق ولی ایستاد ... نفس عمیقی کشید و در رو آروم بست و برگشت به سمتم
سریع اومد جلو و دست هاش رو گذاشت دو طرف صورتم و من رو کمی جلو کشید
لبش مماس شد با مرز بین موهام با پیشونیم ... موهایی که چون تو خونه بودیم کمی از شالم بیرون اومده بود
آتیش گرفتم ؟ نه
یخ کردم؟ نه
فقط حس پرواز بهم دست داد بوسه ش عمیق بود و پر مکث ... شیرین بود ولی نه به حدی که بخواد دل آدم رو بزنه
مثل عسلی بود که از شهد گلای بهارنارنج به بار نشسته بود ... پر حس بود درست مثل قطعه ی آهنگی که ناخوداگاه باعث میشه حست رو با همخونی یا رقص یا ورجه ورجه کردن بیرون بریزی
به قلبم ضربان نداد ... به جاش آرامشی به وجودم تزریق کرد که هیچ وقت تجربه ش نکرده بودم
خودش رو کمی عقب کشید و سرش رو گذاشت روی سرم ... عطر تنش رو به ریه کشیدم
کی گفته ادمایی مثل امیرمهدی از عطر و ادکلن استفاده نمیکنن ؟
درسته که رایحه ش تیز نبود و با حضورش فضا برای ساعتی عطرآگین نمیشد ولی به اندازه ای بود که من تو اون همه نزدیکی کامل حسش کنم و لذت ببرم
رایحه ای که با بوی بدنش هماهنگ شده بود و سرمستم می کرد ... حس کسی رو داشتم که بعد از چند روز گرسنگی لیوان آب میوه ای بهش دادن و سعی داره با مزه مزه کردن هر جرعه ش طعمش رو تو وجودش نگه داره
تند تند عطرش رو با تنفس تو حافظه ی وجودم ثبت می کردم ... سرم رو تو سینه ش فشار دادم
تجربه ی خوبی بود اون همه نزدیکی ... نه اون می خواست جدا بشه و نه من تمایلی برای عقب نشینی داشتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد
بی اختیار صداش کردم
من - امیرمهدی ؟
در همون حالت جواب داد
امیرمهدی - جانم ؟
بالاخره گفت ... بالاخره طلسم شکسته شد و یه " جانم " از ته دل نصیبم شد
از شدت خوشحالی ضربان قلبم رفت رو هزار ... قبلم هم بی جنبه شده بود ، نه ؟
بی جنبه بود که به مغزم سیگنال فرستاد و مغزم هم در کمال ناباوری بهم فرمان داد که سرم رو بالا بردم و صورتم رو به گودی گردنش نزدیک کردم
کار نا تمام توی کوه رو تموم کردم و بوسه ی پر عشقی رو پوستش یادگاری گذاشتم
کمی عقب رفت و با چشمای ستاره بارونش نگاهم کرد
امیرمهدی - این از تو کوه طلبم مونده بود، نه ؟
هنوز یادش بود ؟ ماجرای توی کوه ؟ پس اون روز می دونست می خوام چیکار کنم که عقب کشید و ازم دور شد ... پس فهمیده بود چه نقشه ای براش داشتم
خنده م گرفت ... بیشتر از اونی که فکر می کردم حواسش جمع بود !
با لبخند کج لب هام مشت کم جونی به بازوش زدم
من - اذیت نکن
خندید
امیرمهدی - مگه دروغ میگم ؟
پشت چشمی نازک کردم ... اینبار به خاطر محرم بودن تموم حرکاتم رو زیر نظر داشت
من - خیلی دلت بخواد
دوباره من رو به طرف خودش کشید و سرم رو مابین شونه و سینه ش قرار دادم
امیرمهدی - الان که دلم میخواد ولی خوب ... قول دادم یه صحبت کوچیک باشه و ببین کارمون به کجا کشید
دوباره نفس عمیقی کشیدم تا با عطر بدنش جون بگیرم
من - میخوای بری ؟
امیرمهدی - اجازه میدی ؟
من - نه
امیرمهدی - دلم نمیخواد برم ولی دوست ندارم حرف پدرت رو زمین گذاشته باشم برای یه صحبت کوچیک اجازه گرفتم
سرم رو بلند کردم و نگاه دوختم به چشماش
من - کاش اين چهار روز یه جور دیگه گذشته بود
لبخند زد ... از اونا که نشون می داد حرف دل خودش هم همین بود
دو طرف بازوهام رو گرفت و گفت:
امیرمهدی - قول میدم برات جبران کنم
لبخندی به لحن پشیمونش زدم
من - جبران نمیخوام فقط قول بده که دیگه اخم نکنی بهم به خصوص زمانی که باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم !
سرش رو زیر انداخت و نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - منم آدمم هر چقدر هم بتونم خودم رو کنترل کنم باز یه جاهایی از دستم در میره
آروم گفتم:
من - نفسم بالا نمیاد وقتی اخم میکنی
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یک
سر بلند کرد ... دستش رو از روی بازوم برداشت و دست هام رو گرفت ... بالا برد و بوسه ای روش نواخت
امیرمهدی - زندگی بالا و پایین زیاد داره خانومم ، نمیشه هميشه خونسردانه رفتار کرد
من - بد عادتم کردی از بس هميشه ملایم بودی
لبخند زد
امیرمهدی - خوبه قول بدم و بد قول بشم ؟
سری تکون دادم
من - نه
امیرمهدی - پس قول نمیدم ولی تموم سعی ام رو میکنم که کمتر اخم کنم خوبه ؟
لبخند زدم
من -خوبه
باز دستام رو به لبش نزدیک کرد و انگشتام و پشت دستم رو بوسه بارون کرد
ضرب آهنگ بوسه هاش هم مثل خودش ،مثل حرفاش ، مثل رفتارش پر از آرامش بود
امیرمهدی - برم
تموم وجودم التماس شد به نرفتنش
وقتی آدم شیرینی اين همه نزدیکی رو درک کنه محاله رضایت بده به دوری
چنگ زدم به آستینش ... چه جوری می تونستم دوریش رو تحمل کنم وقتی یکپارچه تمنای حضورش رو داشتم ؟
انگار انگشتای وصل شده ام به لباسش حرف دلم رو فریاد زد که دست جلو آورد و صورتم رو لمس کرد
امیرمهدی - حال من از تو بدتره
نگاهی به ساعتش انداخت و اشاره ای بهش کرد
امیرمهدی - فقط سه چهار دقیقه مونده
و من به ناچار لباسش رو رها کردم
دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید ... در اتاق رو باز کرد و با هم وارد هال شدیم ... به محض دیدن بابا دستم رو ول کرد و رو به بابا گفت:
امیرمهدی - با اجازه تون ببخشید اگر حرف زدنمون زیاد طول کشید
بابا نگاهی بهش انداخت از اونایی که انگار با زبون بی زبونی به ادم حالی می کنه که " می دونستم صحبت کوتاهتون انقدر طول می کشه "
بابا سری تکون داد
بابا - موردی نداره
امیرمهدی رو به مامان و بابا " خداحافظ " ی گفت و به سمت در رفت ... مامان همراه من تا جلوی در خونه اومد
امیرمهدی کفش هاش رو پوشید و رو به من که می خواستم باهاش تا جلوی در حیاط برم گفت:
امیرمهدی - نمیخواد بیای خسته میشی
سرم رو بالا انداختم
من - میام
امیرمهدی - خسته ای
و بعد رو کرد به مامان که داشت با لبخند نگاهمون می کرد
امیرمهدی - شما امری ندارین ؟
مامان با همون لبخند جواب داد
مامان - نه مادر مراقب خودت باش
و تن صداش رو کمی پایین آورد
مامان - نگران نباش با پدرش حرف میزنم و راضیش می کنم
امیرمهدی لبخند محجوبانه ای زد
امیرمهدی - دستتون درد نکنه
مامان هم سری تکون داد
مامان - خواهش میکنم به طاهره خانوم هم سلام برسون مادر
وبا " چشم " امیر مهدی ازمون فاصله گرفت و رفت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_دو
امیرمهدی نگاهم کرد و آروم گفت:
امیرمهدی - مراقب خودت باش
من --باشه ، نیام ؟
امیرمهدی -نه
و خیره نگاهم کرد ... اون دست دست می کرد برای رفتن و من دل دل
آروم گفت:
امیرمهدی - اگر پدرت حرفی زدن و بازم مخالفت کردن هیچی نگو احترامشون رو نگه دار حتما دلیلی برای این مخالفت دارن
اخم کردم
من - خب اینجوری که نمیشه
امیرمهدی - میشه بزرگترن و احترامشون واجب رو حرفشون حرف نزن
سرم رو کج کردم
من - باشه
نگاهی به ساعتش انداخت
امیرمهدی - برم
و این یعنی مهلتمون داره تموم میشه
از پله ها پایین رفت ... منم همونجا خیره موندم به رفتنش ... پایین پله ها برگشت و با نگاه به من عقب عقب به سمت در رفت
خنده ام گرفته بود ... از ثانیه های اخر هم استفاده میکرد
عقب می رفت و من فکر می کردم که چی شد بهش دل بستم ؟ مردی که بذر اطمینان به خود و خداش رو تو وجودم کاشته بود
لبخند رو لب هاش مثل قبل ... مثل همون بار اول جادوم کرد ... عجب طعمی داشت آرامش نهفته تو بهشت لبخندش که من رو مست می کرد و از خود بی خود
چند قدم مونده به در حیاط باز نگاهی به ساعتش انداخت اخم ظریفی کرد
دست بالا برد به علامت خداحافظ و بدون نگاه به من چرخید و پشت به من رفت و این یعنی پایان مهلت محرمیتمون
در خونه رو بستم ... دستام نیرویی نداشتن ... انگار به زور دستگیره رو بالا و پایین میکردن
با رفتن امیرمهدی همه ی ذوق و شوق منم رفته بود ... مثل نسیمی که آروم میاد و میره و برگای افتاده ی پاییزی رو با خودش همسو می کنه
شاید هم تموم شدن مدت صیغه اونجور حالم رو گرفته بود اینکه دیگه تا محرمیت بعدی که زمانش معلوم نبود از اون آغوش پر مهر و اون حرفای آرامش دهنده محروم بودم
هر علتی که داشت باعث شده بود حس یأس در وجودم شعله ور شه و از اونجایی که آرامش به من نیومده بود عامل دومی باعث شد اين یأس بیشتر به جونم آتیش بزنه
اون عامل هم چیزی نبود غیر از صدای بلند و شماتت گر بابا
بابا - من اینجوری بزرگت کردم ؟
برگشتم و نگاهش کردم ... ابروهای در هم گره خورده اش نشون دهنده ی طوفان درونش بود
نگاهش پر بود از خط و نشون
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه
اصلاً منظورش رو نفهمیدم ... می خواست کدوم کارم رو به روم بیاره ؟
شروع کردم به فکر کردن قطعاً موضوع به پویا ربط داشت ... بابا اما صبر نکرد فکرم نتیجه ای داشته باشه ... با صدای بلندتری ادامه داد
بابا - مگه نگفته بودم روابطت با پویا تعریف شده باشه ؟ مگه نگفته بودم هیچ جا با هم تنها نباشین ؟ مگه بهت اخطار نداده بودم ؟ هان ؟ نگفته بودم ؟
از صدای فریادش حین گفتن " نگفته بودم "کمی تو خودم مچاله شدم
بابا - فکر می کردی سنم رفته بالا و نمی فهمم جوونی یعنی چی ؟ که من قدیمی ام و شما امروزی ؟ من که دوره ی جوونیم همه چی آزاد بود نمی فهمیدم جوونی کردن چیه ؟ د می فهمیدم که می گفتم از یه حدی جلو تر نرو ! حالا باید بشنوم دختری که بهش اعتماد داشتم و فکر می کردم میتونه خوب و بدش رو درست تشخیص بده گرفتار کارای بی فکرانه ی خودش شده ؟
سر به زیر به شماتت های پی در پی بابا گوش می دادم و دم نمیزدم
امیرمهدی تأکید کرده بود چیزی نگم که احترام پدرم رو نگه دارم .. از طرفی حرفای بابا درست بود
وقتی آدم با بی فکری یه سری خط قرمز ها رو رد می کنه باید منتظر چنین واکنشی يا بدتر هم باشه
خط قرمز من و پویا رو مادر و پدرم مشخص کرده بودن ... پس بی راه نبود که سرزنشم کنن
بابا بی وقفه گذشته و حرفاشون رو یادآوری می کرد و من افسوس می خوردم که چرا حساسیتشون رو نادیده گرفتم
به قول خودش یه چیزی بیشتر از من حالیشون میشد که به طور مداوم نصیحتم می کردن ولی من گوش شنوایی نداشتم
به خیال خودم یه ذره جوونی کردن که به جایی بر نمیخورد!
خوب اون یه ذره نتیجه اش شده بود این
مامان با یه لیوان شربت از آشپزخونه بیرون اومد ... و وسط حرفای بابا گفت:
مامان - بسه مرد ،حالا الان چیزی درست میشه ؟
بابا با همون حال عصبانی به طرفش چرخید و در جواب لحن آروم مامان کمی خوددارتر حرف زد
بابا- د نمیشه که دارم حرص می خورم دیگه ، اگه به جای خوشگذرونی یه مقدار فکرش رو کار مینداخت الان وضعش اين نبود
مامان به طرف من اومد و پشتم قرار گرفت
مامان - داره چوب ندونم کاریش رو میخوره دیگه شما کوتاه بیا
و فشاری به کمرم داد و من رو به طرف اتاقم هول داد که یعنی برو تو اتاقت
بابا - کوتاه اومدم که الان باید بشنوم چیکار کرده و خجالت بکشم
مامان -- خودشون دوتا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن شما آروم باش
و با یه فشار دیگه به پشت من به طرف بابا رفت و لیوان شربت رو داد دستش
مامان - بخور آروم بشی دیگه از این حرفا گذشته
آروم آروم به سمت اتاقم به راه افتادم
حتماً مامان یه چیزی می دونست که نمی خواست اونجا بایستم و الحق که فکرش درست کار کرده بود
چون با ورودم به اتاق شروع کرد به صحبت با بابا و تقریباً یک ساعت بعدش بابا آروم شده بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهار
رگ خواب بابا تو دستش بود و می دونست چه جوری میتونه آرومش کنه ... کاش منم یاد می گرفتم چه جوری امیرمهدی رو آروم کنم
البته خودش گفته بود وقتی کنارش نفس میکشم آروم میشه ... یعنی می تونست این حس همیشگی باشه ؟
با یاداوری حرف بابا و به تعویق انداختن مراسم خواستگاریم آه پر سوزی کشیدم
اين تنبیه به تنهایی برای من بود یا من و امیرمهدی با هم ؟ هر چی که بود بدجور هر دومون رو پکر کرد گرچه که امیرمهدی تأکید داشت بابا بی دلیل حرفی نزده
به طرف قرآنم رفتم ... همون قرانی که امیرمهدی برام خریده بود ... کادوی امیرمهدی ... لبخندی زدم
تازه یادم افتاد دو تا کادو بهم بدهکاره برای روزه گرفتنم
من که از کادوهام نمی گذشتم
قران رو برداشتم و با تفکر درباره ی اینکه حتماً بدهکاریش رو بهش یادآوری می کنم خودم رو با آیه هاش سرگرم کردم تا گذشت زمان رو نفهمم
و به راستی که وقتی قران خوندنم تموم شد ساعت ده شب بود و مامان برای شام صدام می کرد
***
در رو باز کردم و همونطور که با سرعت کفش هام رو در می اوردم مانتوم رو هم از تنم خارج کردم
مامان از اتاقش سریع بیرون اومد و رو به من و رضوان با اخم گفت:
مامان - چرا انقدر دیر کردین ؟ دو ساعت دیگه مهمونا میان
غر زدم
من -وای ... از بس که شیما جون طولش داد
رضوان سریع اومد کمکم
رضوان - خب وقتی خودت دستور میدی موهام اینجوری باشه آرایشم اونجوری اون بنده ی خدا چه تقصیری داره؟
اخمی کردم
من -مثلاً عقدمه ها !
رضوان - اخم نکن آرایشت خراب می شه
و رو به مامان گفت:
رضوان - نمیدونین که تا اینجا با چه بدبختی ای اومد ؟ شالش رو تا روی صورتش پایین کشیده بود
مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت ... نگاه خاصی به موهای پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید
مامان --حالا این موها ایده ی کدومتون بوده ؟
رضوان - خودش به شیما جون گفت می خوام موهام رو اینجوری کنی که شوهرم خوشش بیاد
پشت چشمی نازک کردم
من - دوست دارم امشب خوشگل باشم
رضوان لبخندی زد
رضوان - همه جوره به چشم اون بنده ی خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمیکرد
" بر منکرش لعنت " غلیظی گفتم و رو کردم به مامان
من -حالا خوب شدم ؟
مامان با عشق نگاهم کرد
مامان - ماه شدی مادر
از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد
مامان -برو زودتر حاضر شو
سری تکون دادم و با نگاهی به لباسای راحتیش گفتم:
من - شما هم که هنوز حاضر نشدی
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنج
مامان - رفته بودم لباس بپوشم که شما اومدین الان میرم لباس عوض میکنم
و به سمت اتاقش چرخید .. دور تا دور خونه آماده برای پذیرایی از مهمونا رو نگاهی انداختم
من - پس بابا کجاست ؟
مامان برگشت و با ابروهای بالا رفته گفت :
مامان - می خواستی کجا باشه ؟ حمام
چشمام گشاد شد
من -الان ؟
مامان - پس کی ؟
اخم کردم
من - یعنی این سه ساعتی که من نبودم وقت نشد بره حمام ؟ خب الان مهمونا میرسن
با لحن پر از گلایه ای گفت:
مامان - تا نیم ساعت پیش داشت با پویا اتمام حجت می کرد که اگر بخواد امشب اذیت کنه میره و شکایتی که پس گرفته رو به جریان میندازه
بازم پویا ! ... عین سنجاق قفلی وصل شده بود به زندگیم
من - قبول کرد ؟
مامان سری تکون داد
مامان - آره البته راست و دروغش با خداست
متفکر به رضوان نگاهی انداختم
من -یعنی راست گفته ؟
رضوان شونه ای بالا انداخت
رضوان - بعید میدونم
سری تکون دادم
من - منم همینطور
و خیره به نقطه ای رفتم تو فکر
مگه میشد اون پویای سمج با اون کینه ی شتری ساکت بمونه ؟ نکنه باز هم نقشه داشت ؟ کاملاً دور از ذهن بود که پویا به این راحتی دست از سر من برداره
رضوان - به جای فکر کردن بیا برو حاضر شو
برگشتم و نگاهش کردم و تازه یادم افتاد هنوز تصمیم نگرفتم چه لباسی بپوشم
غرزدنم شروع شد
من -حالا چی بپوشم ؟
رضوان - خب همون لباسی که برات خریدن دیگه
من -وای ... اون که بالاش فقط دو تا بند داره ناچار میشم چادر سرم کنم
رضوان - آخه با این موهای پیج تو پیج لوله شده ات چه جوری میخوای جلوی عموشون شال سرت کنی؟
وای که بازم حاع عموش!!!
اگر حاج عموش و پویا رو از روزگارمون حذف می کردیم بقیه ی مسائل و مشکلات خود به خود حل میشد
این رو اون شب هم به امیرمهدی گفتم
همون شب قبل از ازمایش دادنمون
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_شش
اون شب اومد که حرفای آخر رو بزنیم که من همه چی رو براش توضیح بدم ، گفت که میخواد همه چی رو دقیق بدونه و البته دلایل کارام رو
اینکه چرا به پویا علاقه مند شده بودم و رو چه حسابی میخواستم بهش بله بدم ... اینکه چی شد که خودش رو انتخاب کردم و پویا رو رد .... اینکه روابط من و پویا چه جوری ادامه پیدا کرد و خیلی چیزهای دیگه
حین حرف زدن من که تقریباً سعی داشتم با ریز بینی همه چی رو مو به مو براش توضیح بدم عصبانی شد ... اخم کرد ... چند دقیقه ای قدم زد مشت به دیوار زد
ولی در عوض با من تند نشد ... هوار نکشید ... داد نزد ... حرمت شکنی نکرد
مثل هميشه سعی کرد به خودش مسلط باشه ... مدیریت بحرانش عالی بود ... تو بدترین شرایط سعی می کرد بهترین عکس العمل رو نشون بده
انگار خدا ساخته بودتش برای همچین کاری ... وسط تنگنای روزگار خوب می تونست تنش ها رو مدیریت کنه که نه سیخ بسوزه و نه کباب
و من دلم به همین کارش خوش بود که تو زندگیمون با تدبیر با مشکلات برخورد می کنه و نمی ذاره شیرینی زندگیمون طعم گس و ناجور بگیره
با کمک رضوان لباس سبز رنگی که جزو خریدای عقدم بود تنم کردم ... یه لباس ماکسی که بالاش فقط دو تا بند نازک داشت و تا بالای زانوم تقریباً به تنم می چسبید
در عوض پایینش کمی آزادانه می ایستاد رضوان هم لباسش رو عوض کرد و اومد جلوی آینه کنارم ایستاد
نگاهش کردم ... لباس ماکسی ماشی رنگش بی نهایت برازنده اش بود ... هم کاملاً پوشیده و هم بی نهایت شیک بود
میدونستم که چادر سرش میکنه به خصوص جلوی حاج عموی امیرمهدی
با تحسین نگاهش کردم
من - چه بهت میاد این لباس
لبخندی زد
رضوان - سلیقه ی مهرداده
با حسرت لبخندی زدم ... کاش لباس منم سلیقه ی امیرمهدی بود ... چون محرم نبودیم لباسم رو ندیده بود
برای خرید لباس من و مامان و رضوان با نرگس و طاهره خانوم رفته بودیم
صدای مهرداد از پشت در اتاق حواسمون رو از اینه پرت کرد
مهرداد - حاضرین ؟
رضوان به سمت در چرخید
رضوان - آره بیا تو
مهرداد اومد داخل ... تو کت شلوار خوش دوختش حسابی به دل می نشست
نگاهی پر مهر بهم انداخت
مهرداد - به به چه خوشگل شدی ، همین اول کاری میخوای پسر مردم رو دیوونه کنی ؟
پشت چشمی نازک کردم
من - آدم که زن خوشگل میگیره باید فکر اینجاهاش هم باشه
مهرداد - نگفتم که خوشگلی گفتم خوشگل شدی امیرمهدی صبح که از خواب بیدار میشی ببینتت تازه میفهمه چه کلاه گشادی سرش رفته
خم شدم و کفش پاشنه دارم رو در اوردم
من - جرأت داری یه بار دیگه تکرار کن
دویید سمت هال و با صدای بلند حین خندیدن گفت:
مهرداد - به جون خودم راست میگم چشمات همچین پف می کنه آدم با چینیا اشتباه میگیرتت
میخواستم کفشم رو پرت کنم طرفش که صدای آیفون مانع شد ... صدای زنگ آیفون دوبار پشت سر هم نشون دهنده ی اومدن اولین گروه مهمونا بود
به نظرم زود اومده بودن ... نگاهی به ساعت انداختم ... یعنی حاضر شدنمون نزدیک به یه ساعت طول کشیده بود
سریع در اتاق رو بستم و دستپاچه به رضوان گفتم:
من -وای ... حالا چیکار کنم ؟
اخمی کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفت
رضوان - آروم باش ، مانتو سفیدت رو تنت کن و یه شال بنداز سرت و برو تو اتاق عقد من برات چادر میارم از اونجام بیرون نیا با همه از دور سلام و احوالپرسی کن با اين آرایش نیای بیرون و همین اول کاری شوهرت رو عصبانی کنیا
من - وای خدا ...نمیشد یه امشب رو کوتاه بیاین؟
اخمش بیشتر شد
رضوان -نه خیر
سریع کاری رو که گفته بود انجام دادم
اولین مهمونا خونواده ی امیرمهدی بودن و خاله ام اینا ... نرگس به محض ورود اومد تو اتاق عقد
اتاق قدیم مهرداد که حالا یه سفره ی گرد با تورهای سبز و یاسی رنگ در حاشیه اش داخلش پهن بود
تمام ظروف داخل سفره مروارید های یاسی رنگ بود که در کنار شمع های بلند سبز رنگ جلوه ی خاصی پیدا کرده بود
نرگس در اتاق رو بست و اومد طرفم
نرگس - وای چه ناز شدی شالت رو بردار ببینم
لبخندی زدم و شالم رو برداشتم ... با ابروهای بالا رفته از ذوقش گفت:
نرگس - وای ... چیکار کردی !
من - خوشش میاد نرگس ؟
اخم ظریفی کرد
نرگس -- تو که میدونی برات می میره
لبخند زدم
رفت سمت در اتاق و طاهره خانوم رو صدا کرد ... طاهره خانوم که وارد اتاق شد با تحسین نگاهی بهم انداخت
طاهره خانوم - الهی دورت بگردم مادر ، ماه بودی ماه تر شدی برم بگم یه اسپندی برات دود کنن میترسم خودم امشب چشمت بزنم
" خدا نکنه ای " گفتم و به سمتش رفتم
بعد از روبوسی با طاهره خانوم نرگس در اتاق رو باز کرد و به رضوان اشاره کرد بیاد داخل اتاق ... رضوان بعد ورود چادر سفید گل داری داد دستم و بعد رفت به کمک نرگس تا شمع های داخل سفره رو روشن کنن
چادر رو باز کردم و به کمک طاهره خانوم انداختم رو سرم و جلوش رو کامل پایین کشیدم که اگر مردی داخل اتاق اومد نتونه صورتم رو کامل ببینه
با اومدن مهمونا و عاقد امیرمهدی اومد و کنارم نشست ... سرم به قدری پایین بود که صورتم رو نمیدید
ولی در عوض من از دیدنش تو اون کت شلوار قهوه ای شکلاتیش که با اينکه مد روز نبود ولی بهش می اومد کیف کردم
کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت:
امیرمهدی - خوبی ؟
با همون حالت جواب دادم
من - خوبم ، تو خوبی ؟
امیرمهدی - من عالیم
انرژی توی صداش ذوق من رو هم بیشتر کرد ... غیر از بابا و آقای درستکار و مهرداد بقیه ی مردا بیرون اتاق ایستاده بودن
امیرمهدی خم شد و قرآن طلایی رنگ رو برداشت ... بازش کرد و گذاشت روی پامون
تور بزرگی بالای سرمون قرار گرفت و با بلند شدن صدای عاقد همه سکوت کردن
از توی اینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو مهریه ام بود نگاهی به مامان که داشت روی سرمون قند می سابید انداختم
لبخند و اشکش قاطی شده بود
نگاهم رو دوختم به آیه ها و منتظر شدم تا به وقتش " بله "ی از ته دلم رو برای یه عمر زندگی در کنار امیرمهدی به زبون بیارم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛