eitaa logo
❥︎عشق‌بہ‌ࢪسم‌ شهادت❥︎🇵🇸
701 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
25 فایل
❤️پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا بدرقه با خود حیدر، پیشرو حضرت زهرا اینجا هرکی هرچی داره نظر حسین کرده❤️ ______________________ خوشحالیم که کانال ما رو انتخاب کردید♡
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 رضوان - نخریدیدش ؟ من - نه کمی عصبانی بودم، نمی دونستم از کی از اون پسر ؟ امیرمهدی ؟ یا خودم ؟ فقط می دونستم عصبانیم و این حالتم روی حرف زدنم هم تأثیر گذاشته بود دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود راه افتادم با حرص به ویترین ها نگاه می کردم امیرمهدی هم باز با فاصله ازمون میومد دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بری چی می شه ؟ خلاف شرع که نمی کنی " انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدی بود ! خودم هم نمی دونستم شالم کمی عقب رفت ولی حوصله نداشتم درستش کنم گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره به هوای دیدن امیرمهدی برگشتم که با همون پسر مواجه شدم. لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم پسر - بنداز تو گوشیت دوقلوی سیم کارت خودمه بهت زنگ میزنم حرف بزنیم ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم یه پارچه فشن بود از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش تو فاصله ی پایین تی شرت تا کمر شلوار پیدا باشه. موهاش هم که دیگه جای خود داشت و صورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار شر و شیطون به نظر می رسید. ازش خوشم نیومد اخمی کردم من - تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب برای سیم کارت اضافه ات بگرد ابرو های برداشته ش رو بالا برد پسر - جوش نزن اینا مُده اگه وقت داری بریم کافی شاپ اگر نه که اين رو بگیر و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد. نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش نفهمیدم طلا سفیده یا نقره شاید هم بدل 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 باید چیکار میکردم ؟ باید مثل گذشته شروع میکردم به گریه ؟ یا خودم رو تو اتاقم حبس میکردم و زانوی غم بغل می گرفتم ؟ میرفتم و بدون توجه به پل های خراب پشت سرم غش و ضعف میکردم و حسرت ساعاتی رو میخوردم که قدر ندونستم ؟ یا بر میگشتم و با دست هام او تل آوار رو دونه به دونه کنار هم میچیدم و درستش می کردم ؟ که اقا این کار از دستم بر می اومد ؟ یا اينکه با بتن و تیرآهن جدید روی اون آوارها سازه ی جدید بنا می کردم ؟ مونده بودم الان وقت شکستنه یا ساختن ؟ یا تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زمان کم رنگ شه و نا پدید ؟ اصلاً دوری از امیرمهدی کم رنگ میشد ؟ یا من میخواستم با به ذهن آوردنش خودم رو دلداری بدم ؟ چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق بودم بین ساختن و نساختن ! این تردید به قدری قوی بود که نذاشت بشکنم ... انگار کسی تو سرم بانگ می زد که " بایست و تاوان بده تاوان سهل انگاری و خامی کردنت رو " شونه ای بالا انداختم ... وقتی نه راه پس داری و نه راه پیش باید چیکار کنی؟ جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟ مهرداد - میگی چی شده يا نه ؟ نگاهش کردم ‌‌... من رو از دنیای جهنمی بین تردیدها از لا به لای تاریکی محض با عصبانیت بیرون کشیده بود اخمش زیاد بود ... فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟ برای اينکه دنیای ویرون من نابودشون نکنه برای اینکه بیش از اين نشم سردرگمی لحظه به لحظه ی نگرانیشون لب باز کردم با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر جهنم فرو رفتم من - پویا اومد و رابطه مون رو برای امیرمهدی باز کرد بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد ... تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود نه چشمام میلی به بارش داشت و نه بغضی گلوم رو درگیر کرده بود ... انگار تو زمین های اون پاساژ همه ی اشک هام رو هم جا گذاشتم اون پاساژ نفرین شده بود یا من ؟ سکوت هر سه نفر نشون میداد عمق سنگین حرفم رو درک کردن یا شاید من اینجور برداشت کردم ... مهرداد دست رو لب خیره خیره نگاهم می کرد لبخند بی جونی زدم ... اون دیگه چرا انقدر مات بود ؟ حس می کردم چشمام بدون بارش به شدت ورم کرده شاید اشک های پایین نیومده به زیر پوست اطراف چشمم نفوذ کرده بودن ... حس می کردم نمی تونم چشمام رو بیشتر باز کنم ! حلقم میسوخت اما هیچ گرهی اون بین جا خوش نکرده بود بدنم مثل آدم های کوه کنده کوفته بود، خنده دار نبود ؟ که اعضا و جوارحم در یک حرکت خودجوش به جای عکس العمل همیشگی فقط نتیجه ش رو به رخ می کشیدن ؟ نگاهم به مامان افتاد که با حال نزار و بی حس به چهارچوب در آشپزخونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد این حالش رو خوب میشناختم ... شده بود مثل روزی که بعد از مهمونی خونه ی عمه برگشتیم و دیدیم خونه رو دزد زده و جز فرش ها و ظرف و ظروفمون چیزی باقی نمونده همونجور درمونده بود دوباره لبخند بی جونی زدم ... حال اینا از منم بدتر بود ... آروم به سمت اتاقم به راه افتادم باید از شر مانتو و شالم خلاص میشدم ... به شدت اعصابم رو به هم میریخت... تاتی تاتی کنان راه افتادم که با حرف مهرداد که عقب عقب رفت و رو مبل نشست ایستادم مهرداد - دقیقاً چی گفت ؟ نگاهش کردم ... مگه قرار بودچی بگه؟ رابطه ی من و پویا.....نه.....یادم رفته بود اینا از خیلی چیزها خبر نداشتن ... از جسارت پویا تو نزدیک شدنش به من ... از اون بوسه ... از عطر بدنم .... عطر بدنم ... درمونده شدم از پاسخ سوالش 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛