💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه
نرگس - امیرمهدی به دلیل علاقه ی زیادش به عموم تقریباً تموم خوی و خصلت عموم رو گرفته مثل عموم خیلی مذهبیه عموی من حتی گوش دادن موسیقی رو بد میدونه فقط تو این یه مورد امیرمهدی یه مقدار از حدش پا فراتر گذاشته و کمی موسیقی سنتی گوش میده ، تازگیا هم که ترانه ی یارا یارا گوش می ده که من نمیدونم چطور شده انقدر پیشرفت کرده البته ما هیچکدوم با این اخلاقای امیرمهدی مشکل نداریم گاهی به نظرم خیلی هم خوبه ،چون سعی می کنه هميشه عاقلانه تصمیم بگیره ولی برای ازدواجش به شدت نگرانم
رضوان - مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی
یه لبخند مصنوعی جا خوش کرد رو لب هاش
نرگس - من طرفدار دل امیرمهدی ام اگر دلش با اين دو تا دختر بود انقدر نگران نبودم
رضوان با لبخند دستی به شونه ی نرگس زد
رضوان - هر چی قسمت باشه همون میشه اگر قسمتش به این دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش میندازه حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟ میگن هر دویی یه سه ای هم داره یه دختر دیگه هم کاندید کنین تا بالاخره آقا امیرمهدی به یکیشون رضایت بده
لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب های نرگس هدیه داد سرش رو کمی خم کرد و به جای جواب به حرف رضوان بحث رو عوض کرد
نرگس - بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین کسی خونه نیست ، مامان هم نیم ساعتی میشه رفتن سبزی بخرن
همراهش وارد اتاقش شدیم
نرگس تنهامون گذاشت تا راحت باشیم رضوان برگشت به سمتم
رضوان - محکم باش مارال تو فکر این روزا رو کرده بودی دیگه، نه ؟
سری تکون دادم و با حال زار گفتم
من - آره فقط فکر کرده بودم نمیدونستم انقدر سخته که خودداری ممکن نیست
کمی اومد جلوتر
رضوان - میدونم سخته ولی باید محکم باشی کاری از دستمون بر نمیاد ، رقیب بدجور قدره
از حرفش لبخند کم جونی زدم
من - رقیب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟ من خیلی از گود کنارم
دستم رو گرفت
رضوان - شاید باشی مگه ندیدی در مقابل نفر سومی که گفتم سکوت کرد ؟
من -امکان نداره نمیبینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟
رضوان - مهم دل امیرمهدی
من - اون که درسته به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم البته من و خدا با هم قول و قراری هم داریم
با اومدن نرگس رضوان که دهنش رو برای جواب دادن باز کرده بود بست و لبخندی به نرگس زد
رضوان - راستی یادت که نرفته ؟ مارال اومده اینجا رو بترکونه !
کفری نگاهی به رضوان کردم
من با اون حال نزارم چه جوری بترکونم ؟
اخمی بهم کرد که نشون دهنده ی اين بود که جو سنگین و حال نرگس رو عوض کنم
منم مثل دخترای خوب سریع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس عمیق غم وغصه ی تو دلم رو پس زدم
برای غصه خوردن وقت بسیار بود باید جو رو عوض می کردم تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به منظور دریافت اطلاعات باز کنه
سعی کردم برای ساعاتی هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم و بشم همون مارال قبل ،شاد و سر زنده !
لبخندی زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم میخندیدم
چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب از دهن من میشنیدن
از روزی گفتم که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه میخواست برای دوستی بهم شماره بده
و من به خاطر قانون بابا و مامان که بهم اجازه نمیداد قبل از ورود به دانشگاه با پسری دوست بشم از روی لجبازی کل پک کوچیک آبمیوه ام رو روی لباس خوش دوخت اون پسر خالی کردم
چهره ی بهت زده ی اون پسر هنوز هم تو ذهنم به خوبی تصویر میشد
یا روزی که همراه دختر عموهام رفته بودیم توچال و حین برگشت به سمت پارکینگ ماشین ها با چندتا پسر سر صحبت رو باز کردیم و برای لاس گذاشتن گفتیم ماشینمون پاتروله
در حالی که با پیکان استیشن قدیمی و زاقارت زن عموم رفته بودیم
تو پارکینگ از دستشون فرار کردیم و نذاشتیم بفهمن دروغ گفتیم ولی در عوض پشت اولین چراغ قرمز دروغمون رو شد و ابرومون رفت
از همون روز هم بود که من تصمیم گرفتم
هیچ وقت دروغ نگم...
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه
نرگس - امیرمهدی به دلیل علاقه ی زیادش به عموم تقریباً تموم خوی و خصلت عموم رو گرفته مثل عموم خیلی مذهبیه عموی من حتی گوش دادن موسیقی رو بد میدونه فقط تو این یه مورد امیرمهدی یه مقدار از حدش پا فراتر گذاشته و کمی موسیقی سنتی گوش میده ، تازگیا هم که ترانه ی یارا یارا گوش می ده که من نمیدونم چطور شده انقدر پیشرفت کرده البته ما هیچکدوم با این اخلاقای امیرمهدی مشکل نداریم گاهی به نظرم خیلی هم خوبه ،چون سعی می کنه هميشه عاقلانه تصمیم بگیره ولی برای ازدواجش به شدت نگرانم
رضوان - مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی
یه لبخند مصنوعی جا خوش کرد رو لب هاش
نرگس - من طرفدار دل امیرمهدی ام اگر دلش با اين دو تا دختر بود انقدر نگران نبودم
رضوان با لبخند دستی به شونه ی نرگس زد
رضوان - هر چی قسمت باشه همون میشه اگر قسمتش به این دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش میندازه حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟ میگن هر دویی یه سه ای هم داره یه دختر دیگه هم کاندید کنین تا بالاخره آقا امیرمهدی به یکیشون رضایت بده
لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب های نرگس هدیه داد سرش رو کمی خم کرد و به جای جواب به حرف رضوان بحث رو عوض کرد
نرگس - بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین کسی خونه نیست ، مامان هم نیم ساعتی میشه رفتن سبزی بخرن
همراهش وارد اتاقش شدیم
نرگس تنهامون گذاشت تا راحت باشیم رضوان برگشت به سمتم
رضوان - محکم باش مارال تو فکر این روزا رو کرده بودی دیگه، نه ؟
سری تکون دادم و با حال زار گفتم
من - آره فقط فکر کرده بودم نمیدونستم انقدر سخته که خودداری ممکن نیست
کمی اومد جلوتر
رضوان - میدونم سخته ولی باید محکم باشی کاری از دستمون بر نمیاد ، رقیب بدجور قدره
از حرفش لبخند کم جونی زدم
من - رقیب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟ من خیلی از گود کنارم
دستم رو گرفت
رضوان - شاید باشی مگه ندیدی در مقابل نفر سومی که گفتم سکوت کرد ؟
من -امکان نداره نمیبینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟
رضوان - مهم دل امیرمهدی
من - اون که درسته به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم البته من و خدا با هم قول و قراری هم داریم
با اومدن نرگس رضوان که دهنش رو برای جواب دادن باز کرده بود بست و لبخندی به نرگس زد
رضوان - راستی یادت که نرفته ؟ مارال اومده اینجا رو بترکونه !
کفری نگاهی به رضوان کردم
من با اون حال نزارم چه جوری بترکونم ؟
اخمی بهم کرد که نشون دهنده ی اين بود که جو سنگین و حال نرگس رو عوض کنم
منم مثل دخترای خوب سریع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس عمیق غم وغصه ی تو دلم رو پس زدم
برای غصه خوردن وقت بسیار بود باید جو رو عوض می کردم تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به منظور دریافت اطلاعات باز کنه
سعی کردم برای ساعاتی هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم و بشم همون مارال قبل ،شاد و سر زنده !
لبخندی زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم میخندیدم
چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب از دهن من میشنیدن
از روزی گفتم که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه میخواست برای دوستی بهم شماره بده
و من به خاطر قانون بابا و مامان که بهم اجازه نمیداد قبل از ورود به دانشگاه با پسری دوست بشم از روی لجبازی کل پک کوچیک آبمیوه ام رو روی لباس خوش دوخت اون پسر خالی کردم
چهره ی بهت زده ی اون پسر هنوز هم تو ذهنم به خوبی تصویر میشد
یا روزی که همراه دختر عموهام رفته بودیم توچال و حین برگشت به سمت پارکینگ ماشین ها با چندتا پسر سر صحبت رو باز کردیم و برای لاس گذاشتن گفتیم ماشینمون پاتروله
در حالی که با پیکان استیشن قدیمی و زاقارت زن عموم رفته بودیم
تو پارکینگ از دستشون فرار کردیم و نذاشتیم بفهمن دروغ گفتیم ولی در عوض پشت اولین چراغ قرمز دروغمون رو شد و ابرومون رفت
از همون روز هم بود که من تصمیم گرفتم
هیچ وقت دروغ نگم...
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه
اصلاً منظورش رو نفهمیدم ... می خواست کدوم کارم رو به روم بیاره ؟
شروع کردم به فکر کردن قطعاً موضوع به پویا ربط داشت ... بابا اما صبر نکرد فکرم نتیجه ای داشته باشه ... با صدای بلندتری ادامه داد
بابا - مگه نگفته بودم روابطت با پویا تعریف شده باشه ؟ مگه نگفته بودم هیچ جا با هم تنها نباشین ؟ مگه بهت اخطار نداده بودم ؟ هان ؟ نگفته بودم ؟
از صدای فریادش حین گفتن " نگفته بودم "کمی تو خودم مچاله شدم
بابا - فکر می کردی سنم رفته بالا و نمی فهمم جوونی یعنی چی ؟ که من قدیمی ام و شما امروزی ؟ من که دوره ی جوونیم همه چی آزاد بود نمی فهمیدم جوونی کردن چیه ؟ د می فهمیدم که می گفتم از یه حدی جلو تر نرو ! حالا باید بشنوم دختری که بهش اعتماد داشتم و فکر می کردم میتونه خوب و بدش رو درست تشخیص بده گرفتار کارای بی فکرانه ی خودش شده ؟
سر به زیر به شماتت های پی در پی بابا گوش می دادم و دم نمیزدم
امیرمهدی تأکید کرده بود چیزی نگم که احترام پدرم رو نگه دارم .. از طرفی حرفای بابا درست بود
وقتی آدم با بی فکری یه سری خط قرمز ها رو رد می کنه باید منتظر چنین واکنشی يا بدتر هم باشه
خط قرمز من و پویا رو مادر و پدرم مشخص کرده بودن ... پس بی راه نبود که سرزنشم کنن
بابا بی وقفه گذشته و حرفاشون رو یادآوری می کرد و من افسوس می خوردم که چرا حساسیتشون رو نادیده گرفتم
به قول خودش یه چیزی بیشتر از من حالیشون میشد که به طور مداوم نصیحتم می کردن ولی من گوش شنوایی نداشتم
به خیال خودم یه ذره جوونی کردن که به جایی بر نمیخورد!
خوب اون یه ذره نتیجه اش شده بود این
مامان با یه لیوان شربت از آشپزخونه بیرون اومد ... و وسط حرفای بابا گفت:
مامان - بسه مرد ،حالا الان چیزی درست میشه ؟
بابا با همون حال عصبانی به طرفش چرخید و در جواب لحن آروم مامان کمی خوددارتر حرف زد
بابا- د نمیشه که دارم حرص می خورم دیگه ، اگه به جای خوشگذرونی یه مقدار فکرش رو کار مینداخت الان وضعش اين نبود
مامان به طرف من اومد و پشتم قرار گرفت
مامان - داره چوب ندونم کاریش رو میخوره دیگه شما کوتاه بیا
و فشاری به کمرم داد و من رو به طرف اتاقم هول داد که یعنی برو تو اتاقت
بابا - کوتاه اومدم که الان باید بشنوم چیکار کرده و خجالت بکشم
مامان -- خودشون دوتا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن شما آروم باش
و با یه فشار دیگه به پشت من به طرف بابا رفت و لیوان شربت رو داد دستش
مامان - بخور آروم بشی دیگه از این حرفا گذشته
آروم آروم به سمت اتاقم به راه افتادم
حتماً مامان یه چیزی می دونست که نمی خواست اونجا بایستم و الحق که فکرش درست کار کرده بود
چون با ورودم به اتاق شروع کرد به صحبت با بابا و تقریباً یک ساعت بعدش بابا آروم شده بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛