💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 هنوز در سکوت بودم و نمیدونستم برای پیاده شدن باید بگم " خداحافظ "؟ جوابم رو می داد؟ مردد دست بردم سمت دستگیره که شاید خودش با گفتن " به سلامت " یا یه " هری " از سر خشم بهم بفهمونه همه چیز راحت تر از خوردن یه لیوان آب به آخر رسیده اما حرفش چیزی بود غیر از اونچه که تصور داشتم امیرمهدی - روزه ی سکوت گرفتین ؟ برگشتم و نگاهش کردم ... سکوتم رو نمیخواست ... با اینکه حرفش رو پر حرص گفته بود جواب دادم من -واژه های ذهنم ردیف نمیشه روش رو برگردوند ... کاش اینبار هم می تونست گذشت کنه مثل دفعات قبل شاید بد عادت شده بودم از بس در مقابل هر حرفی کوتاه اومده بود ... شاید هم اینبار همه چیز فرق داشت تکیه دادم به پشتی صندلیم آروم گفتم ‏ من - حوا هم گناه کرد ولی آدم تنهاش نذاشت برگشت و نگاهم کرد و خیلی سریع و خشک گفت: امیرمهدی - من پیغمبر نیستم سکوت کردم ... حرفش به اندازه ی کافی قابل فهم بود که تعبیرش نشون دهنده ی فرق داشتن اوضاع این دفعه بود چشماش رو کمی تنگ کرد امیرمهدی - چه انتظاری دارین ؟ انتظار ؟ دلم معجزه میخواست از همونایی که هر بار یه جورایی نذاشته بود حلقه ی اتصالمون قطع بشه گرچه که اینبار گویی کارد تیزی به طناب قطور ارتباطمون خورده بود کاملاً معلوم بود که نمیخواد کوتاه بیاد، کاملاً معلوم بود این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست که یه بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ، دفعه ی سوم تو مشتی ملخک لبخند زدم ، تلخ... تلخِ تلخ معجزه های خدا تموم شده بود ... من ندانسته همه رو خرج کرده بودم و حالا با دست خالی کاری از پیش نمیبردم سری به طرفین تکون دادم من - هیچی... هیچ انتظاری ندارم وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ی خدا جای خود داره و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم ... این همون انتهای ترسناک قصه ها بود همون پارگی شاهرگ حیات ... با پاهای لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم هنوز پا داخل حیاط نذاشته صدای امیرمهدی باعث شد مکث کنم امیرمهدی - صیغه رو برای چهار روز خونده بودم چهار روز دیگه تموم میشه و بعد صدای کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم و بپرسم " چرا چهار روز ؟ " یا " حالا این چهار روز رو چیکار کنیم ؟ " اگه به هم نمیرسیم تو با تمام من برو ... همین برای من بسه که آرزو کنم تو رو چی به روزم اومده بود ؟ منی که می خواستم زندگی ای با امیرمهدی بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و همه رو انگشت به دهن نگه داره حال خودم از بازی روزگار انگشت به دهن مونده بودم شده بودم مثل میوه های آفت زده ... یا اون درختی که در اثر هجوم باد نزدیکه به خم شدن و شکستن ... مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ...... حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد وارد خونه که شدم از تعجب زود برگشتنم رضوان و مهرداد اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در آشپزخونه ایستاد چهره ی بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون میداد حال زارم رو رضوان با شک پرسید رضوان - چرا زود برگشتی ؟ ایستادم و نگاهم رو بین چشمای منتظرشون چرخ دادم ... برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم دروغ بگم دروغ بگم که کاخ آرزوهای اونا مثل من آوار نشه رو سرشون ... همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بود کافی بود اما دهنم به دروغ باز نشد ... زبونم نچرخید و یاریم نکرد انگار به فرمان من نبود باز نگاهم بین صورت های نگرانشون چرخید 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛