*
#جان_شیعه_اهل_سنت*
*
#قسمت_هفتاد_ویکم*
#فصل_اول
کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان
و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی،
احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم
در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنیام را نه در خواب که در بیداری
ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که
حتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش
احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم!
امنیتی که انگیزه همراهیاش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام
این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر
طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم
زمزمه کرد: «إنشاءالله سفید بخت بشی دخترم!» و صدای صلوات فضای اتاق
ُ را پر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ ِ های شقایق در دل باد،
پرپر میزد. بیآنکه
به لرزه افتاده و دلم بیتاب وصالی شیرین، در قفسه سینهام
بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر
آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه
درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه شیری رنگ را با هر دو دست
مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: «الهه خانم! این پارچهی چادری
اُورد. قابلت رو نداره
خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید خریده عزیزم! تبرکه!»
و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر
ِ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوت صلوات مثل ترنم به هم
ِ خوردن بال فرشتگان،اسمان اتاق را پر کرد.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتاد_ودوم
#فصل_دوم
با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی
خواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: «الهه
جان! بیدار شو! وقت نمازه.» نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق
نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92 ،
به چشمان خمار و خوابآلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم،
صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو
به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز من
او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کنده
بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانهای که
بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته
و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا
ُ پر زرق و برق من، جلوهای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و
با جهیزیه زیبا و
رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات
کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم
تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که
مجیددر چهار چوب در ِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: «چی
کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونهها ندارم!» در برابر لحن شیرینش
لبخندی زدم و گفتم: «حالاشیر میخوری یا چایی؟» صندلی فرفورژه قرمز رنگ را
عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: ¢همون چایی خوبه! دستت
درد نکنه!» فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: «بفرمایید!» که لبخندی زد و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_هفتادوسوم
#فصل_دوم
با گفتن «ممنونم الهه جان!» فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: «امشب دیر
میای؟» سری جنباند و پاسخ داد: «نه عزیزم!إنشاءالله تا غروب میام.» و من با عجله سوال بعدیام را پرسیدم «
ُ خب شام چی میخوری؟» لقمهای را که برایم
پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: «این یه هفته همه غذاها رو
من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!» با لبخندی که به نشانه
قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: «من همه غذاها
رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟» و او با مهربانی پاسخم را داد: «منم همه
چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیر
زبونمه!» از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:
«اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!» به چشمانم خیره
شد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت: «من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزهتر
میشه!» و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پر شد
از خانه که بیر