🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕 داستان اخلاق 1⃣ 🎤 راوی: امیر منجر ♦ یکی از رزمندگان دلاور که در محله‌ی ما حضور داشت و ابراهیم به او علاقه داشت سردار (شهید)_ عبدالله مسگر بود. 👔 تنها تصاویری که ابراهیم با لباس سپاه انداخته و در روی جلد کتاب دیده می‌شود مربوط به پیراهن این سردار است. ابراهیم لباس این شهید را برای تبرک پوشید و با آن عکس گرفت. 📞 یک روز در محل کار بودم. ابراهیم تماس گرفت و گفت:« امیر، امشب مراسم شهید عبدالله مسگر برگزار میشه، شما تشریف میاری؟» گفتم: ان‌شاءالله میام. 🗣 گفت:« در ضمن بعد مراسم باهات کار دارم.» بعد مراسم ابراهیم مرا صدا زد و آمدم توی کوچه، یکی دو نفر از بچه‌های محل و همکاران فرهنگی ابراهیم توی کوچه بودند. ⁉ابراهیم مرا به انها معرفی کرد و گفت:« برای این دوستان ما شبهاتی پیش آمد این‌ها بخاطر جو بدی که در مدرسه در مورد شخص آیت‌الله بهشتی وجود دارد سؤالاتی دارند. ✨ من گفتم شما که اطلاعات بیشتری داری در این موضوع بحث کنی.» مشغول صحبت شدم و تا ساعت‌ها برای آن‌ها دلیل و مدرک ارائه کردم تا شبهات آن‌ها برطرف شد. 🏘وقتی می‌خواستم به خانه بروم خوشحال بودم. از اینکه توانسته‌ام مشکل فکری برخی از جوانان مذهبی را حل کنم. اما ابراهیم بیشتر از من خوشحال بود. و همینطور از من تشکر می‌کرد. ♻ ادامه دارد... 📚 سلام بر ابراهیم ۲ ┅═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄ 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷 درایتا👇 👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil گروه۱ واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df گروه۲واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━