eitaa logo
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
10.5هزار ویدیو
142 فایل
مشکل کارمااینه که برای رضای همه کارمیکنیم به جزرضای خدا⚘ حذف آی دی از روی عکس ها وطرح ها مورد رضایت نیست❌ کپی و انتشار مطالب با صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بلا مانع هست✅ خادم کانال👇 @sh_hajahmadkazemi
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی: 💠به دنبال برادر💠 سالها بود که دوست داشتم محل شهادت برادرم 🌷 که در عملیات ولفجر مقدماتی در فکه به شهادت رسیده بود برم، تا اینکه اون سال از طرف محل کار همسرم مارو بردن به اردوی راهیان نور خیلی خوشحال بودم از اینکه پا بزارم به جایی که جوونایی از جنس خورشید و نور اونجا بودن... جایی که هزاران هزار نفر در خون خود غلطیدند تا اینکه خدایی شدند ...و بلاخره به جایی که میخوام پا بزارم که برادرم در اونجا در خون خود غلطیده بود و به خدا رسیده بود... و بعد از سالیان سال هنوز جسم مطهرش در میان رملهای باقی مانده ، باورم نمیشد که چنین جای بزرگی رو میخوام ببینم، میدونستم که جای بسیار بزرگی از نظر معنوی و خدارو به خاطر این موهبت که بهم عطا کرده شاکر بودم. ابتدا مارو بردن برای اسکان به هتلی توی شهر آبادان، از همون اول منتظر بودم که جزء برنامه هاشون اعلام بکنن که چه وقت مارو به یادمان فکه میبردن ولی از قضا تو برنامه هاشون نبود همه جا مارو بردن غیر از اونجا،مسئول کاروان گفت به علت فاصله ی طولانی که آبادان با فکه داره به اونجا نمیرسیم. ناراحتی تمام وجود من رو فرا گرفته بود،با خودم گفتم یعنی قسمتم نمیشه برم جایی که برادر عزیزم شهید شده و پیکر مطهرش هم هنوز نیومده ...!!! یه بقضی تو گلوم بود تا اینکه همسرم پیشنهاد داد خودمون میریم چون با ماشین خودمون اومده بودیم. ادامه دارد... 📓 @sardarkomil
میتونستیم خودمون بریم). بالاخره که چند ساعت قبل از تموم شدن برنامه های کاروان خداحافظی کردیم و راه افتادیم.... از همون اولی که راه افتادیم‌ به سمت اندیمشک و بعد دشت فکه، یجوری بودم؛ توی راه که میرفتیم با تمام وجود به یاد رزمنده ها بودم، دائم فیلم های روایت فتح رو که زیاد دیده بودم رو تجسم ‌میکردم، مخصوصا اینکه آثار جنگ تو بعضی جاها کاملا مشهود بود و همسرم که خودش رزمنده بود برام توضیح میداد و تعریف میکرد از خاطرات رزمنده ها و دد منشی دشمن.... سنگرهای رزمنده ها رو میدیدم.... خاکریزهایی که به جامونده بود و وسایل جنگی که تک و توک گذاشته بودند مونده بود رو میدیدم، همه و همه باعث میشدند باحس و حال عجیبی اون جاده ها رو که یه زمانی جای پای دلیرمردانی از جنس نور بودند رو طی کنم، گاهی اشک میریختم برای مظلومیتشان، گاهی غبطه میخوردم بخاطر سبقتی که از دیگران گرفتند و خودشون رو به یار و به معشوق رسوندند و گاهی هم گریه میکردم بخاطر بیچارگی خودم که چرا من باید اینجا باشم، توی این دنیای فانی و عقب افتاده از قافله باشم. بالاخره بعد از حدود ۴ساعت رسیدیم به دشت فکه، دشت وسیع و بزرگی بود. پرسیدم، عملیات والفجر مقدماتی کجا بوده، دوست داشتم هرچه زودتر محدوده ی شهادت برادرم رو پیدا میکردم و مینشستم اونجا و زار زار گریه میکردم، برادری که سالیان‌سال با ما خداحافظی کرد و رفت، ولی نیامد و ما همچنان چشممان به در ماند و ماند... دوست داشتم هرچه زودتر از ماشین پیاده بشیم ولی همسرم میگفت....... ادامه دارد..... عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند میتوانند با هشتگ ، قسمت اول دستان به دنبال برادرم رو مطالعه فرمایند🙏 📓 @sardarkomil
💎 1⃣ 🌍در جامعه ای که مدام از فواید حجاب صحبت می شود شاید سخن گفتن درباره فواید بی حجابی کمی عجیب به نظر برسد. ✨ اما افزایش تقاضا برای شل حجابی این ذهنیت را ایجاد می کند که حتماً این سبک پوشش فواید و مزایایی را برای پیروان خود دارد لذا بر آن شدیم تا برخی فواید بی حجابی را بررسی نماییم. ⁉حال این سؤال را از بانوان کم حجاب یا بانوانی می پرسیم که قصد دارند کمی بی حجاب شوند؛ به نظر شما فواید بی حجابی چه چیزهایی است؟ 🌀۱_مورد توجه و محبت بیشتری قرار می گیرید 〽نمی توان این فایده را کتمان کرد که وقتی بی حجاب می شوید، مورد توجه بیشتری قرار می گیرید. در این بین برخی مردان نیز به شما بیشتر توجه می کنند و گاهی مورد محبت آنان قرار می گیرید.این ممکن است فرصت ها یا موقعیت هایی را برای شما ایجاد کند. اما حقیقت چیست؟ 🔴چه چیزی در این بین تغییر کرده است که برخی مردان به شما بیشتر از یک زن با پوشش مناسب توجه می کنند؟ 📍واضح است که مردان مزاحم که در دل خود نیت های سالمی نسبت به زنان ندارند، از بین زنانی که در اطراف خود می بینند جذب آنهایی می شوند که پوشیدگی کمتری در ظاهر و در رفتار خود دارند. ♻ 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷 درایتا👇 👉 @m_kanalekomeil 👈 نزدیکا👇 m_kanalekomeil واتساپ 👇 :https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
💎 1⃣ ❓چگونگی پاسخ به سوالات کودکان ⁉وقتی دختری از ما می پرسه حجاب چه بدرد ما میخوره در جواب چگونه او را قانع کنیم؟ چه مثالی براش بزنیم؟ 🔰در سال های ابتدای تحصیل یکی از اقوام اینجانب برای یادگیری برخی از دروس که در آن ضعیف بود پیش من می آمد؛ گرچه حجاب او از لحاظ اسلامی کامل بود اما مادرم اصرار داشت اکنون که او برای یادگیری درس پیش تو می آید. 🚫 به او تذکر بده که چادر سر کند اما بنده با توجه به شرایط فرد مقابل در برابر این خواسته مقاومت می کردم و تذکر به او را بی فایده می دانستم چراکه بر این باور بودم تا زمانی که او خودش چادر را انتخاب نکند تذکر من فایده ای نخواهد داشت. 💢تا اینکه پس از گذشت مدتی او خودش چادر به سر کرد و زمانی که از او سوال شده بود؛ آیا به دلیل شرایط محیطی چادر به سر کرده ای؟ ✅در جواب گفته بود من خودم چادر را انتخاب کرده ام و اکنون که سالیان سال از آن موضوع می گذارد؛ او هنوز چادر بر سر دارد چرا که خودش انتخاب کرده است. ❇شما هم اگر می خواهید بدون هیچ گونه فشاری فرد مورد نظر حجاب کامل داشته باشد باید زمینه انتخاب حجاب کامل را در او فراهم کنید. ♻.... 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷 درایتا👇 👉 @m_kanalekomeil 👈 نزدیکا👇 m_kanalekomeil واتساپ 👇 :https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🍃🌸وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی شهادت میدهم به اصول دین، شهادت می دهم که قیامت حق است. قرآن حق است. بهشت و جهن حق است. سؤال و جواب آن حقاست. 📌معاد، عدل، امامت، نبوت حق است. خدایا! تو را سپاس میگویم بخاطر نعمت هایت. خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی ✨که امکان درک یکی از برجسته ترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم.اگر توفیق صحابهل رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم 💭و ا گر بی بهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند. 🌷 💌 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷 درایتا👇 👉 @m_kanalekomeil 👈 نزدیکا👇 m_kanalekomeil گروه۱ واتساپ👇 :https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU گروه۲واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕 داستان اخلاق 1⃣ 🎤 راوی: امیر منجر ♦ یکی از رزمندگان دلاور که در محله‌ی ما حضور داشت و ابراهیم به او علاقه داشت سردار (شهید)_ عبدالله مسگر بود. 👔 تنها تصاویری که ابراهیم با لباس سپاه انداخته و در روی جلد کتاب دیده می‌شود مربوط به پیراهن این سردار است. ابراهیم لباس این شهید را برای تبرک پوشید و با آن عکس گرفت. 📞 یک روز در محل کار بودم. ابراهیم تماس گرفت و گفت:« امیر، امشب مراسم شهید عبدالله مسگر برگزار میشه، شما تشریف میاری؟» گفتم: ان‌شاءالله میام. 🗣 گفت:« در ضمن بعد مراسم باهات کار دارم.» بعد مراسم ابراهیم مرا صدا زد و آمدم توی کوچه، یکی دو نفر از بچه‌های محل و همکاران فرهنگی ابراهیم توی کوچه بودند. ⁉ابراهیم مرا به انها معرفی کرد و گفت:« برای این دوستان ما شبهاتی پیش آمد این‌ها بخاطر جو بدی که در مدرسه در مورد شخص آیت‌الله بهشتی وجود دارد سؤالاتی دارند. ✨ من گفتم شما که اطلاعات بیشتری داری در این موضوع بحث کنی.» مشغول صحبت شدم و تا ساعت‌ها برای آن‌ها دلیل و مدرک ارائه کردم تا شبهات آن‌ها برطرف شد. 🏘وقتی می‌خواستم به خانه بروم خوشحال بودم. از اینکه توانسته‌ام مشکل فکری برخی از جوانان مذهبی را حل کنم. اما ابراهیم بیشتر از من خوشحال بود. و همینطور از من تشکر می‌کرد. ♻ ادامه دارد... 📚 سلام بر ابراهیم ۲ ┅═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄ 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷 درایتا👇 👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil گروه۱ واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df گروه۲واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕داستان :هیئت 1⃣ 🎤راوی :محمد سعید صالح تاش 🔮در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی محله ما در خیابان زیبا اصلا مناسب نبود. آنچه شاهد بودم ،محله ای با پیشینه ای مذهبی بود که جوانان نسل جدید، آن را افتضاح کرده بودند. 🏘در چنین شرایطی بود که ابراهیم هادی به محله ی ما آمدند.آن ها در منزل خاله ابراهیم که همسایه ما بود ساکن شدند .اما ابراهیم که من چند سال قبل دیده بودم،با این ابراهیم تفاوت داشت . ⛹‍♂ابراهیم قبلی یک نوجوان علاقمند به والیبال بود،اما حالا یک کشتی گیر تمام عیار .یک باره در میان تمام جوانان محل ،حرف از ابراهیم زده شد!نام او سرزبان ها افتاد. 🎭یکی می گفت:چقدر این ابراهیم با معرفت است،دیگری می گفت:یک پهلوانه. در کشتی حریف نداره .آن یکی می گفت :چقدر این پسر زور داره،هیچکس نمی تونه پای ابراهیم رو از رو زمین بلند کنه . دیگری... 💡باور کنید ناخود آگاه تمام جوانان محل ما جذب او شدند وقتی سراغ زورخانه می رفت ،شاهد بودم که جمعی از همان جوان ها به دنبالش بودند. 🔰قسم می خورم که شخصیت ابراهیم،بسیاری از همان افراد منحرف را به راه راستهدایت نمود. من شاهد بودم ،چندین جوان که همیشه دنبال منکرات و مشروب و... بودند،به خاطر ابراهیم ،گذشته خود را ترک کردند .آن ها دائم به دنبال این الگوی جدید زندگی خود بودند. ♻.... 📚سلام بر ابراهیم ۲ ┅═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄ 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷 درایتا👇 👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil گروه۱ واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df گروه۲واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━
📕داستان :احترام به سادات 1️⃣ 🎤راوی:سید کمال سادات شکرابی 🏘️در یک محل زندگی نمی کردیم. پدر ما از مداحان قدیمی بود.مشهدی حسین،پدر ابراهیم هادی از قدیم با پدر ما دوست بود. 🗿(مرحوم )اصغر آقا برادر ابراهیم،از دوستان برادر من بودو همیشه با هم بودند . این آغاز آشنایی من با این خانواده بود . 💎یک روز که آقا ابراهیم به منزل ما آمده بود، جلوی همه دولا شد و دست پدرم را بوسید !تعجب کردم .او قهرمان ورزش کشتی بود.تمام محل او را می شناختند.آقا ابراهیم گفت :(شما سادات و اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها هستید . احترام شما واجب است.) 💢رفت و آمد ها کم کم زیاد شد .یک روز پدرم به ابراهیم گفت:این پسر من را هم به ورزش ببر.به توصیه ابراهیم ،آن شب با پدرم به زورخانه حاج حسن رفتیم. از آن روز ،من هم جزو ورزشکاران آن فضای معنوی شدم . 💠خدا شاهد است رفتار ابراهیم آنقدر در مقابل من متواضعانه بود که خجالت می کشیدم .هر وقت وارد می شدم بلند می گفت:(سلامتی سادات صلوات )بعد هم تا من وارد گود نمی شدم ،خودش وارد نمی شد. ♻️..... 📚سلام بر ابراهیم ۲ 🏴━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🏴 درایتا👇 👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil گروه۱ واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df گروه۲واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━
📕داستان :دستمال سرخ ها 1️⃣ 🎤راوی:مرتضی پارسائیانش 🗣️با ابراهیم در روز های انقلاب آشنا شدم. توی شاه عبدالعظیم. یک شب جمعه در حال پارک کردن موتور بودیم که سلام کرد.بعد هم احوال پرسی و پرسید :(بچه کدام محل هستی؟) 🏘️گفتم:نزدیک خراسان. خیابان شاهین (شهید ارجمندی فعلی.)بلافاصله جلو آمد و دست داد و گفت :پس بچه محل هستیم. ما هم نزدیک میدان خراسان زندگی می کنیم. 📆بعد از آن مرتب همدیگر را می دیدیم.ما به همین راحتی با هم رفیق شدیم .تا اینکه در تابستان ۱۳۵۸همراه با یکی از دوستانم راهی کردستان شدم.من در شهر پاوه به نیرو های اصغر وصالی ملحق شدم. 📌من کوچک ترین عضو گروه آن ها بودم . اصغر چون بچه محل ما بود مرا قبول کرد.او شنیده بود که من با وجود اینکه شانزده سال بیشتر ندارم،اما سابقه زندانی سیاسی در رژیم شاه را دارم، برای همین مرا عضو گروه چریکی خودش کرد. 🔗اصغر وصالی از زندانیان سیاسی قبل از انقلاب بود.حتی شنیدم که حکم اعدام برایش بریده بودند ،اما خدا خواست که او زنده بماند . اصغر همراه با همسرش راهی غرب شده بود و در کردستان فعالیت می کرد. ♻️.... 📚سلام بر ابراهیم ۲ 🏴━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🏴 درایتا👇 👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil گروه۱ واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df گروه۲واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
خلاصه ای از رمان...👇🏻 * شیعه و اهل سنت* داستانی هستش درموردی مجید و الهه که مجید شیعه هستش و الهه سنی، الهه اهل بندر و مجید اهل تهران، که مجید مهندس نفت بوده و بخاطر کارش به بندر میاد و مستاجر خونه الهه اینا میشه و تو این رفت و آمدن ها عاشق الهه میشه! و ادامه داستان... *داستان جذاب و آموزنده که الهه به عشق اهل بیت «علیهم السلام» شیعه میشه!* 😍 🌿🌸🌿🌷🌿💐🌿🌻 ** ** صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجرههای بی‌پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالایی خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، به راننده کامیون داد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :»حاجی! اثاث نوعروسه. برای راننده کامیون ب کلی سرویس چینی و کریستال و...« که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر» ِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید ّ عطیه را به گرمی در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غری که نفهمیدم حتما ّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: »فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!« محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: »آیت الکرسی یادتون نره!« و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد کرد: »ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...« لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: »ابراهیم! زشته! میشنون!« اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: »دروغه ُ محمد هم پول نقاشی رو خودش بده!« همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: »ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟« و با گفتن این جمالت، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: »با بابابزرگ ُ ابراهیم خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!« ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت :»مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم.« که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن »برو مادر، خیر پیش!« داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دستدست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: »حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.« صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: »عبدالرحمن! ما به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه«. پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: »مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلا ً خ
⭕️ ابراهیم ابتدا به سراغ چند نفر از سالم ترها ڪه قدرت بدنی داشتند رفت. از انها خواست تاسیم خاردارهای ڪف ڪانال را جمع اوری ڪنند. درڪف ڪانال چند ردیف سیم خاردار حلقوی قرار داشت. انجام این ڪار بدون هیچ گونه امڪانات برای بچه ها بسیار مشڪل بود. ڪار بعدی ابراهیم جمع ڪردن شهدا از میان مجروحین و رزمندگان داخل ڪانال بود. قسمتی از ڪانال از بچه ها فاصله داشت و به خاطر شیب، در دید نبود. بچه ها با سختی بسیار، شهدا را به انجا بردند. حمل پیڪر شهدا سخت نبود. بلڪه دل ڪندن ازرفقا، ڪار را بسیار سخت و طاقت فرسامی ڪرد. شیرمردانی ڪه درمقابل دشمن، شجاعانه جنگیده بودند، اینڪ توان جا به جا ڪردن پیڪر دوستان شهیدشان را نداشتند! ڪسی با ڪسی حرف نمی زد. فقط قطرات اشڪ بود ڪه ارام ارام از گونه ها می چڪید. خاطرات شیرین روزهای باهم بودن، لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت. پس از انتقال شهدا به انتهای ڪانال، نوبت پیدا ڪردن جای امنی برای مجروحین بود. مجروحین ڪانال، تعدادشان زیاد بود. عده ای دست و پاهایشان قطع شده بود، عده ای هم بر اثر ترڪش و تیر، دل و روده هایشان بیرون ریخته بود. نگاه جستجوگر ابراهیم به دنبال جایی بود ڪه بتواند مجروحین را از ترڪش خمپاره ها در امان نگه دارد. تنها جای مناسبی ڪه به ذهنش رسید، دیواره های ڪانال بود. حالاڪانال ڪمی شرایط عادی پیدا ڪرده بود. درچهره هیچڪدام از علی اڪبرهای خمینی، نشان ضعف و ترس مشاهده نمی شد. 📚ڪتاب سلام بر ابراهیم ۲ ♻️ادامه دارد... همراه ماباشیددرکانال کمیل(شهید ابراهیم هادی)👇 ╔━━๑🇮🇷💐🇮🇷๑━━╗ https://eitaa.com/m_kanalekomeil
⭕️ روزهای اخر کانال ابراهیم ابتدا به سراغ چند نفر از سالم ترها ڪه قدرت بدنی داشتند رفت. از انها خواست تاسیم خاردارهای ڪف ڪانال را جمع اوری ڪنند. درڪف ڪانال چند ردیف سیم خاردار حلقوی قرار داشت. انجام این ڪار بدون هیچ گونه امڪانات برای بچه ها بسیار مشڪل بود. ڪار بعدی ابراهیم جمع ڪردن شهدا از میان مجروحین و رزمندگان داخل ڪانال بود. قسمتی از ڪانال از بچه ها فاصله داشت و به خاطر شیب، در دید نبود. بچه ها با سختی بسیار، شهدا را به انجا بردند. حمل پیڪر شهدا سخت نبود. بلڪه دل ڪندن ازرفقا، ڪار را بسیار سخت و طاقت فرسامی ڪرد. شیرمردانی ڪه درمقابل دشمن، شجاعانه جنگیده بودند، اینڪ توان جا به جا ڪردن پیڪر دوستان شهیدشان را نداشتند! ڪسی با ڪسی حرف نمی زد. فقط قطرات اشڪ بود ڪه ارام ارام از گونه ها می چڪید. خاطرات شیرین روزهای باهم بودن، لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت. پس از انتقال شهدا به انتهای ڪانال، نوبت پیدا ڪردن جای امنی برای مجروحین بود. مجروحین ڪانال، تعدادشان زیاد بود. عده ای دست و پاهایشان قطع شده بود، عده ای هم بر اثر ترڪش و تیر، دل و روده هایشان بیرون ریخته بود. نگاه جستجوگر ابراهیم به دنبال جایی بود ڪه بتواند مجروحین را از ترڪش خمپاره ها در امان نگه دارد. تنها جای مناسبی ڪه به ذهنش رسید، دیواره های ڪانال بود. حالاڪانال ڪمی شرایط عادی پیدا ڪرده بود. درچهره هیچڪدام از علی اڪبرهای خمینی، نشان ضعف و ترس مشاهده نمی شد. 📚ڪتاب سلام بر ابراهیم ۲ ♻️ادامه دارد... 🌱سرباز امام زمان(عج)باشید. 🍃نشر دهید وباما همراه باشید. ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━━━━━━┓ ڪانـاݪ شـہـید ابـراهـیم هـادے @m_kanalekomeil ┗━━━━━━⊰✾💐✾⊱┛