eitaa logo
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
10.4هزار ویدیو
142 فایل
مشکل کارمااینه که برای رضای همه کارمیکنیم به جزرضای خدا⚘ حذف آی دی از روی عکس ها وطرح ها مورد رضایت نیست❌ کپی و انتشار مطالب با صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بلا مانع هست✅ خادم کانال👇 @sh_hajahmadkazemi
مشاهده در ایتا
دانلود
میتونستیم خودمون بریم). بالاخره که چند ساعت قبل از تموم شدن برنامه های کاروان خداحافظی کردیم و راه افتادیم.... از همون اولی که راه افتادیم‌ به سمت اندیمشک و بعد دشت فکه، یجوری بودم؛ توی راه که میرفتیم با تمام وجود به یاد رزمنده ها بودم، دائم فیلم های روایت فتح رو که زیاد دیده بودم رو تجسم ‌میکردم، مخصوصا اینکه آثار جنگ تو بعضی جاها کاملا مشهود بود و همسرم که خودش رزمنده بود برام توضیح میداد و تعریف میکرد از خاطرات رزمنده ها و دد منشی دشمن.... سنگرهای رزمنده ها رو میدیدم.... خاکریزهایی که به جامونده بود و وسایل جنگی که تک و توک گذاشته بودند مونده بود رو میدیدم، همه و همه باعث میشدند باحس و حال عجیبی اون جاده ها رو که یه زمانی جای پای دلیرمردانی از جنس نور بودند رو طی کنم، گاهی اشک میریختم برای مظلومیتشان، گاهی غبطه میخوردم بخاطر سبقتی که از دیگران گرفتند و خودشون رو به یار و به معشوق رسوندند و گاهی هم گریه میکردم بخاطر بیچارگی خودم که چرا من باید اینجا باشم، توی این دنیای فانی و عقب افتاده از قافله باشم. بالاخره بعد از حدود ۴ساعت رسیدیم به دشت فکه، دشت وسیع و بزرگی بود. پرسیدم، عملیات والفجر مقدماتی کجا بوده، دوست داشتم هرچه زودتر محدوده ی شهادت برادرم رو پیدا میکردم و مینشستم اونجا و زار زار گریه میکردم، برادری که سالیان‌سال با ما خداحافظی کرد و رفت، ولی نیامد و ما همچنان چشممان به در ماند و ماند... دوست داشتم هرچه زودتر از ماشین پیاده بشیم ولی همسرم میگفت....... ادامه دارد..... عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند میتوانند با هشتگ ، قسمت اول دستان به دنبال برادرم رو مطالعه فرمایند🙏 📓 @sardarkomil
💎 2⃣ 〰بنابراین وقتی بی حجاب می شوید ناخواسته به مردان می گویید از این پس مرزی بین ما نخواهد بود، شما می توانید با من راحت تر باشید. 🎓وندی شلیت فارغ التحصیل فلسفه از آمریکا می گوید: چگونه می توانیم انتظار داشته باشیم مردان محترمانه رفتار کنند در حالی که تعداد زیادی از زنان دائماً پیام می فرستند که لازم نیست اینگونه باشند؟! (فمینیسم در امریکا، ص۳۳) ❌۲_ با شل حجابی زیباتر و جذاب تر به نظر می رسید واضح است که وقتی بی حجاب می شوید، بیش از گذشته زیبا و جذاب به نظر می رسید. ممکن است بسیاری از اطرافیان نیز شما را تحسین کنند و زیبایی های شما را که تا قبل از این آشکار نبودند، ستایش کنند. ✨طبیعی است خودتان هم لذت بیشتری از زندگی می برید زیرا احساس می کنید از زیبایی های دنیا استفاده می کنید. ⁉حال سعی کنید به این سؤال فکر کنید و پاسخی قانع کننده برای خود بیابید. .... ‌ 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷 درایتا👇 👉 @m_kanalekomeil 👈 نزدیکا👇 m_kanalekomeil واتساپ 👇 :https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
💎 2⃣ ⁉ به نظر شما چگونه می‌توان زمینه با حجاب بدون فرد مورد نظر را فراهم کرد؟ ♻ ذکر این نکته ضروری است،‌ گاهی پرسیدن چنین سوالاتی از سوی کودک به معنای واقعی نداستن مطلبی نیست، بلکه کودک از این طریق می خواهد توجه اطرافیان خود را به سمت خود جلب کند. 💠و یا اینکه محیط کودک به گونه ای است که کودک در داشتن یا نداشتن حجاب دچار تردید شده است، که در این صورت به جای جواب دادن به سوال کودک باید نیازهای کودک را پاسخ داد و یا اینکه محیط کودک را به گونه ای تنظیم کرد که او دچار تردید در زمینه حجاب نشود. ❇حال اگر انگیزه کودک برای سوال کردن درباره حجاب واقعی باشد، باید در پاسخ دادن به آن اصولی را رعایت کرد که در زیر به بررسی آن می پردازیم: ✅۱٫استفاده از داستان:زبان کودک و نوجوان داستان است؛ شما می توانید با مطالعه کتب داستانی که درباره حجاب می باشد و تعریف آن برای فرد مورد نظر به صورت غیر مستقیم به سوالات او جواب دهید. ♻.... ‌‌  🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷 درایتا👇 👉 @m_kanalekomeil 👈 نزدیکا👇 m_kanalekomeil واتساپ 👇 :https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
#تلنگر 📎در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه زنا
💎 2⃣ 🗣با خود گفت:«نعوذ بالله مانده ام بشر را چه کسی خلق کرده خدا یا مدعیان نه به حجاب اجباری؟ در این آیه خداوند واضح و روشن درباره حجاب داشتن زنان، نحوه پوشش و چرایی آن صحبت می کند. نیاز به تفسیر هم ندارد. ⁉خدا انسان را آفریده به تمام نیازهایش واقف است. حالا این مدعیان یعنی از خدا هم بیشتر سرشان می شود؟ یعنی می دانند اگر زن بدون حجاب بیرون برود، هیچ کس جسم و روحش را نخواهد آزرد؟ یا اینکه اگر چنین اتفاقی افتاد و زنان معترض شدند؛ از زیر بار مسئولیت حرفشان شانه خالی خواهند کرد و نظریه های پوسیده و امتحان پس داده غرب را دوباره در چرخه حرف هایشان به آسیاب خواهند ریخت؟» 💠 دلش به حال زنانی سوخت که فریب این حرف های بزک کرده را می خورند. هوای نفسشان را پروار می کنند و خودشان را درون باتلاق فساد گرفتار می سازند. ❇با خود گفت:«چرا زن ها آنقدر که به شوهرشان برای زن دوم حساس هستند به خودشان برای شوهر دوم حساس نیستند؟ البته زن دوم برای مرد با داشتن زن اول حرام نیست اما شوهر دوم با وجود شوهر اول برای زن حرام است. 〽حرمتش هم واضح است. زن که چند شوهر داشته باشد مثل این است که چند کشاورز بر سر یک زمین بروند و بذر بکارند. آخر سر موقع درو بر سر مالکیت محصول جنگ در می گیرد. ♻.... 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷 درایتا👇 👉 @m_kanalekomeil 👈 نزدیکا👇 m_kanalekomeil گروه۱ واتساپ👇 :https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU گروه۲واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕داستان :هیئت 1⃣#قسمت_اول 🎤راوی :محمد سعید صالح تاش 🔮در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕داستان هیئت 2⃣ 🎤راوی :محمدسعید صالح تاش 📜یکی دیگر از جوانانی که در آن زمان در محله ی ما حضور داشت ،عبدالله مسگر بود .او در آنزمان دارای مدرک لیسانس و بسیار خوش برخورد بود . او یک شخصیت سیاسی مخالف شاه و دوست صمیمی ابراهیم به حساب می آمد. 🎭یک روز که همگی توی محل مشغولوالیبال بودیم، عبدالله آمد و سلام کرد و گفت :رفقا،ما می خواهیم یک هیئت برای جوان های محل درست کنیم . هدف ما از راه اندازی هیئت ،فقط روضه خوانی و قرآن و ....نیست،بلکه می خواهیم جایی باشد که بچه های محل لز حال یکدیگر با خبر شوند. 💎یعنی لااقل هفته ای یکبار همدیگر را ببینیم.همه قبول کردیم.هفته ای یکبار با طرح عبدالله مسگر دور هم جمع می شدیم.نمی دانید این هیئت چقدر برکات داشت . خود عبدالله برای ما آموزش قرآن را آغاز کرد . 📖بنده و بسیاری از جوانان آن دوره ،قرآن خواندن را در این هیئت یاد گرفتیم . بعد هم عبدالله که از همه باسوادتر بود، برای ما از تفسیر آیات و مسائل روز و.... می گفت. 🔗بچه ها اینقدر به این هیئت وابسته بودند که اگر آن سوی شهر بودند،خودشان را سر ساعت برای جلسات هیئت به محل می رساندند. 📌یک پای ثابت جلسات هم ابراهیم بود . اصلا حضور او باعث می شد که خیلی از رفقا ترغیب به هیئت شوند. یادم هست در ایامانقلاب ،همین هیئت زمینه را برای تمام رفقا فراهم کرد تا با انقلاب و حضرت امام آشنا شوند. 📍انقلاب پیروز شد و دوران جهاد و دفاع مقدس آغاز شد . من دقت کردم و دیدم ،بیشتر آن افرادی که روزگار ی دچار مشکلات حاد بودند و هیچ کس امیدی به هدایت آن ها نداشت،همراه باابراهیم در جبهه هستند. 🖇دو نفر از آن ها شهید شدند .با اینکه تغییرات روحی آن ها را دیده بودم ،اما با خودم گفتم :این ها الان در آن دنیا چه وضعیتیدارند. اهل بهشت می شوند!؟همان شب در عالم خواب ،آن دو نفر را دیدم . جایگاه بسیار والایی داشتند. ♻.... 📚سلام بر ابراهیم ۲ ┅═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄ 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷 درایتا👇 👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil گروه۱ واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df گروه۲واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
📕داستان :احترام به سادات 1️⃣#قسمت_اول 🎤راوی:سید کمال سادات شکرابی 🏘️در یک محل زندگی نمی کردیم.
📕داستان :احترام به سادات 2⃣ 🎤راوی :سید کمال سادات شکرآبی 🗣مرشد زورخانه هم بلند می گفت :برای جد سادات صلوات و بعد ورزش را شروع می کردیم.برخورد های ابراهیم باعث شد که به سید بودنم افتخار کنم .اخلاق و رفتار او در من و در بسیاری از ورزشکاران تاثیر داشت. همه دوستش داشتند. همه جا صحبت از روحیه ی پهلوانی ابراهیم بود. 📌شخصی به نام عباس آقا آنجا بود که علامت کش مرحوم طیب بود. او به ورزشکار ها لنگ می داد. نمی دانیدچطور به ابراهیم احترام می گذاشت . این پیر مرد پهلوان های بسیاری را در تهران دیده بود،اما می گفت :ابراهیم لنگه ندارد. 🖇آن روز ها هر جا با هم می رفتیم ،ابراهیم اجازه نمی داد من پول بدهم.می گفت:کار کردن برای بچه سید لیاقت می خواهد و....تا اینکه انقلاب پیروز شد و جنگ شروع شد. دیگر کمتر او را می دیدم . وقتی از جبهه مرخصی می آمد ،دائم مشغول فعالیت بود . 🌖یک شب در محل کمیته ی الفتح ابراهیم را دیدم . نشستیم و مشغول صحبت شدیم. نگران آینده ی انقلاب و نظام بود!نظرات جالبی داشت. احساس کردم در مسائل اجتماعی و سیاسی خیلی بزرگ شده . 🔗با این که من هم در آن زمان پاسدار بودم،اما مثل ابراهیم بر مسائل سیاسی تسلط نداشتم .او خیلی خوب مسائل و مشکلات انقلاب را تحلیل می کرد.نگران بود که دشمنان انقلاب ،روحیه انقلابی مردم را از بین ببرند.نگران بود که ولی فقیه تنها بماند . از طرفی از نحوه ی برخورد برخی انقلابیون و تند روی ها ناراحت بود. ♻.... 📚سلام بر ابراهیم۲ 🏴━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🏴 درایتا👇 👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil گروه۱ واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df گروه۲واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM ╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
📕داستان :دستمال سرخ ها 1️⃣#قسمت_اول 🎤راوی:مرتضی پارسائیانش 🗣️با ابراهیم در روز های انقلاب آشنا ش
📕داستان: دستمال سرخ ها 2⃣ راوی :مرتضی پارسائیان 💭با شروع در درگیری های پاوه،او خودش را به وسط معرکه رساند. پاوه اوج مظلومیت و هنر نمایی اصغر و نیروهای گروهش بود. ♦اصغر در یکی از شب هایی که در پاوه مستقر بودیم،پارچه قرمزی را آورد و قطعه قطعه کرد. او نام گروه چریکی خودش را (دستمال سرخ ها )نام نهاد. می گفت :سرخی این پارچه ها ،ما را به یاد خون سید الشهدا ء علیه السلام می اندازد. 🔴از طرفی با این دستمال سرخ ،آمادگی خود را برای شهادت اعلام می کنیم. اما در مورد گروه اصغر باید بگویم که کل نفرات گروه ،حداکثر شصت نفربود .از آن تعداد ،بالای پنجاه نفر در همان سال ها به شهادت رسیدند و از گروه اصغر وصالی حداکثر ده نفر در قید حیات هستند. 🔫درگیری‌های پاوه با پیام امام و حضور پر شور نیرو ها به پایان رسید.ماموریت بعد ما شهرستان مهاباد بود .در سپاه مهاباد بود که یکباره ابراهیم هادی را دیدم. می دانستم که معلم است،اما او هم بعد از پیام حضرت امام راهی کردستان شد. 💡جلو رفتم و سلام و احوال پرسی کردن . همان موقع اصغر هم آمد. نمی دانستم او نیز ابراهیم را می شناسد. اصغر، ابراهیم را در آغوش گرفت . انگار دو دوست قدیمی همدیگر را دیده اند .بعد هم از ابراهیم خواست که به جمع دستنال سرخ ها ملحق شود. ابراهیم قبول کرد و همراه نیروهای اصغر از پادگان خارج شدیم. 🗣می گفتند غائله را گروه های کرد جدایی طلب راه انداخته اند . اما واقعیت این نبود. ما در مقابل خودمان بسیاری از افراد وابسته به خاندان سلطنتی پهلوی را می دیدیم که هیچ کدام کرد نبودند. آن ها از این فرصت استفاده کردند تا بر ضد جمهوری اسلامی فعالیت نظامی انجام دهند . ♻... 📚سلام بر ابراهیم۲ 🏴━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🏴 درایتا👇 👉https://eitaa.com/m_kanalekomeil گروه۱ واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df گروه۲واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━
خلاصه ای از رمان...👇🏻 * شیعه و اهل سنت* داستانی هستش درموردی مجید و الهه که مجید شیعه هستش و الهه سنی، الهه اهل بندر و مجید اهل تهران، که مجید مهندس نفت بوده و بخاطر کارش به بندر میاد و مستاجر خونه الهه اینا میشه و تو این رفت و آمدن ها عاشق الهه میشه! و ادامه داستان... *داستان جذاب و آموزنده که الهه به عشق اهل بیت «علیهم السلام» شیعه میشه!* 😍 🌿🌸🌿🌷🌿💐🌿🌻 ** ** صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجرههای بی‌پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالایی خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، به راننده کامیون داد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :»حاجی! اثاث نوعروسه. برای راننده کامیون ب کلی سرویس چینی و کریستال و...« که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر» ِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید ّ عطیه را به گرمی در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غری که نفهمیدم حتما ّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: »فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!« محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: »آیت الکرسی یادتون نره!« و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد کرد: »ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...« لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: »ابراهیم! زشته! میشنون!« اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: »دروغه ُ محمد هم پول نقاشی رو خودش بده!« همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: »ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟« و با گفتن این جمالت، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: »با بابابزرگ ُ ابراهیم خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن!« ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت :»مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم.« که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن »برو مادر، خیر پیش!« داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دستدست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: »حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.« صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: »عبدالرحمن! ما به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه«. پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: »مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلا ً خ
⭕️ تنها صدایی ڪه سڪوت مرموز ڪانال رامی شڪست، نوای نوحه های ابراهیم بود. ادامه👇
⭕️ تنها صدایی ڪه سڪوت مرموز ڪانال رامی شڪست، نوای نوحه های ابراهیم بود. او با صدای زیبای خود، به یاران بی رمق ڪانال جان تازه ای می بخشید. زمزمه های ابراهیم، درمیان خون و جراحت و تشنگی و گرسنگی، ارامش بخش بود. هنگام اذان ابراهیم، آن هایی ڪه هنوز اندڪی توان در بدن داشتند، خود را به دیوار ڪانال می رساندند تا با مدد دیوار از جا برخیزند و نماز را اقامه ڪنند. مجروحین اما با حالتی ملڪوتی تر، به سختی خود را به سمت قبله می‌چرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را بر خاڪ ڪانال می گذاشتند. در ڪانال بعد از اقامه ی نماز، شهید طاهری قران میخواند و حتی تفسیر میڪرد. هرڪس در گوشه ای دعایی را زمزمه می ڪرد و با خدای خود نجوامی ڪرد. زخمی ها مدام از فرط تشنگی ناله می زدند و اب طلب می ڪردند. داخل ڪانال مرتب با خمپاره مورد هدف قرار میگرفت. پس از ڪاسته شدن اتش بعثی ها، ابراهیم همه بچه ها راجمع ڪرد و گفت: دیگر ڪانال، جای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دوقلو عقب نشینی ڪنیم. آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل ڪانال بودند. هنگامی ڪه نیروها درحال پخش شدن بودند، نوجوانی ڪم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: سرنوشت مجروحین چه میشود؟ همه بهت زده به اطرافیانشان نگاه میڪردند. ابراهیم به آن نوجوان گفت: شما نگران مجروحین نباشید،خودم پیش ان ها هستم. آن نوجوان باصلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم و از مجروحین تا اخرین قطره خونم مراقبت می ڪنم. تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی و محاصره، توان همه را بریده بود. یڪی دیگر نیز در گوشه ای ازڪانال گفت: من هم می مانم. یڪباره تمام افراد، یڪ صدا فریاد سردادند. 📚ڪتاب سلام برابراهیم ۲ ♻️ادامه دارد... سرباز مثل👈ابراهیم_هادی 🤚لبیک_یا_خامنه_ای 🕊پایان_مأموریت_بسیجی_شہـادت_است ╔━━━๑🇮🇷🌹🇮🇷๑━━━╗ https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━╝ 👆 نشر دهید و همراه ما باشید
⭕️روزهای اخر کانال تنها صدایی ڪه سڪوت مرموز ڪانال رامی شڪست، نوای نوحه های ابراهیم بود. او با صدای زیبای خود، به یاران بی رمق ڪانال جان تازه ای می بخشید. زمزمه های ابراهیم، درمیان خون و جراحت و تشنگی و گرسنگی، ارامش بخش بود. هنگام اذان ابراهیم، آن هایی ڪه هنوز اندڪی توان در بدن داشتند، خود را به دیوار ڪانال می رساندند تا با مدد دیوار از جا برخیزند و نماز را اقامه ڪنند. مجروحین اما با حالتی ملڪوتی تر، به سختی خود را به سمت قبله می‌چرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را بر خاڪ ڪانال می گذاشتند. در ڪانال بعد از اقامه ی نماز، شهید طاهری قران میخواند و حتی تفسیر میڪرد. هرڪس در گوشه ای دعایی را زمزمه می ڪرد و با خدای خود نجوامی ڪرد. زخمی ها مدام از فرط تشنگی ناله می زدند و اب طلب می ڪردند. داخل ڪانال مرتب با خمپاره مورد هدف قرار میگرفت. پس از ڪاسته شدن اتش بعثی ها، ابراهیم همه بچه ها راجمع ڪرد و گفت: دیگر ڪانال، جای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دوقلو عقب نشینی ڪنیم. آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل ڪانال بودند. هنگامی ڪه نیروها درحال پخش شدن بودند، نوجوانی ڪم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: سرنوشت مجروحین چه میشود؟ همه بهت زده به اطرافیانشان نگاه میڪردند. ابراهیم به آن نوجوان گفت: شما نگران مجروحین نباشید،خودم پیش ان ها هستم. آن نوجوان باصلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم و از مجروحین تا اخرین قطره خونم مراقبت می ڪنم. تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی و محاصره، توان همه را بریده بود. یڪی دیگر نیز در گوشه ای ازڪانال گفت: من هم می مانم. یڪباره تمام افراد، یڪ صدا فریاد ماندن سردادند. 📚ڪتاب سلام برابراهیم ۲ ♻️ادامه دارد... 🌱سرباز امام زمان(عج)باشید. 🍃نشر دهید وباما همراه باشید. ┏⊰✾🇮🇷✾⊱━━━━━━┓ ڪانـاݪ شـہـید ابـراهـیم هـادے @m_kanalekomeil ┗━━━━━━⊰✾💐✾⊱┛