من آدمِ روزهای آخرم، خوشه‌چینِ تنها، دیر می‌آیم، زود می‌روم.‌ آخر می‌آیم، اول می‌روم. مثل آنانکه توی مجلس‌ها کفش‌ به دست در انتها ایستادند‌ کسی حضورشان را حساب نمی‌کند. مجلس که تمام شد تیز می‌روند. گم می‌شوند. من بلد نیستم جلوی صف بنشینم، ادایش را هم ندارم، رویم نمی‌شود انگار، ادای خوب‌ها را در بیاورم. انگار به دهنم زیاد می‌آید. من آدم نجواهای یواشکی‌ام، از آن‌ها که عمری قایمکی با تک مهری در چراغی خاموش، گوشه اتاقشان یواشکی نماز خوانده‌اند و ترسیده‌اند کسی ببیندشان. از آن‌ها که سجده‌ نمازهای بی‌سجاده‌شان بلند نیست و مثل کودکان خجالتی چسبیده به دیوار کله می‌کشند و فقط می‌گویند: سلام و بعد از شرم فرار می‌کنند چون به حد یک سلام فقط آمده‌اند حاضریشان را در جمع بزنند. آن‌ها که از شرم توی مهمانی حتی خجالتشان می‌شود غذا توی دهانشان بگذارند. من همان کودک شرم زده توی مهمانی‌ام. آمده‌ام انگار بهر تماشا. چیزی نمی‌خورم. بر نمی‌دارم. می‌ترسم بلد نباشم. خرابکاری کنم. غذام نصفه می‌ماند. توی گلوم می‌ماند اما آن لحظه‌ی مقدسِ خروج، آن لحظه‌ی پایانِ مهمانی، با آن دلشوره‌ی عجیب، زل زده‌ام به مهربانیِ تو، که دستِ خالی و بی‌عیدی راهی‌ام نکنی... من تا خانه هزار بار عیدی تو را می‌شمارم... - عطیه همتی @maae_maein