بسم‌الله. ما اگر در داستان‌نویسی اتفاقات را اینطوری کنار هم بچینیم و مثلا شهادت هشتمین رییس‌جمهور را بگذاریم شب ولادت هشتمین امام، همان امامی که رییس‌جمهور خادمش بوده و تازه روز ولادتش هم نوبت خدمتش است، به ما می‌گویند این چه داستانی است، باور‌کردنی نیست. ولی خدا هر بار ثابت می‌کند که برنامه‌ریزی و پیرنگ‌های او برای بنده‌هایش با آنچه عقل من درک می‌کند، فرق دارد. ذهنم آشفته است، حرفهایم زیاد و قلبم سنگین. به رایی که به اقای رییسی دادم فکر می‌کنم. همان رایی که خواسته‌ی قلبی‌ام نبود، با اینکه مِهرش توی دلم بود. همان رأی حالا برایم افتخار است. به یک شهید رأی دادم. خدا برایم اینجوری برنامه‌ریزی کرد که روزی که باید جواب بدهم، حرفی برای گفتن داشته باشم. چند روز پیش یک متن ناقص درباره مرگ و لحظه‌های آخر نوشتم؛ حالا قطعه‌های گمشده‌ی متن دارد کم‌کم پیدا میشود. خدایا می‌شود پیرنگ داستان من را هم غیر قابل باور کنی؟می‌شود جوری برایم بچینی که من هم، هرچقدر عجیب، زیبا زندگی کنم و زیباترین مرگ نصیبم بشود؟ ✍ #س.عابدی 📝 @nevisandegi_mabna