پدربزرگم، همهی عمر آرام بود. با یک خنده دائمی کمرنگ در عمق چشمهایش. بزرگ فامیل بود اما یاد ندارم صدای بلندی شنیده باشم ازش. تا وقتی تمام موهایش سفید شد و قلبش نتوانست ادامه بدهد. پدربزرگم آرام رفت. بیصدا. توی رختخواب خودش. همه میدانستند قلبش مریض است، او بیتوقع بود از همه. گفتن این چیزها سخت است. اما، شکل رفتن پدربزرگ، مامان را دلخوش میکند. بدن سرد پدر توی اتاق زیبا بوده و بلند بالا و تر و تمیز. دل مامان قرص میشود که جایگاه آن مرد حالا خوب است.
مرگ بد هم دیدهام. مرگ آدمهایی که نمیدانم خوب بودند یا نه. میدانم مهربان نبودند. عارشان میآمد از خندیدن. شکل رفتن از این دنیا قابی است از خلاصه زندگی.
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
|
@mabnaschoole |