علیه السلام ✨▪️✨▪️✨▪️✨▪️✨ بعد چهل سال گریه و آشوب کور شد یوسف از غم یعقوب پلکها زخم‌ چشم ها مرطوب سینه زد پای‌ صبر من ایوب ابر از‌ چشم من خجل میشد خاک‌ از گریه هام گل میشد همه جا دیده ی تر آوردم بین هرکوچه منبر آوردم آنقدر حرف خنجر آوردم اشک قصاب را درآوردم ذبح یک‌ گوسفند را دیدم به لب خویش مشت کوبیدم خاطرم هست تا غضب میکرد شمر توهین بی سبب میکرد خنجر کهنه ای طلب میکرد نوک آن را فرو به لب میکرد سر نمیشد جدا و لج میکرد صورتت را به خیمه کج میکرد بی تو خورشید از آسمان افتاد آب دیگر ز چشممان افتاد به حرم چکمه سنان افتاد زجر دنبال کودکان افتاد بین عباس وخیمه فاصله بود پاسبان خیام حرمله بود به سکینه نگاه تا کردیم یاد بازار شام را کردیم با کنیران‌ چه گریه ها کردیم چادری را به گریه تا کردیم چادری که‌رقیه بر سر داشت زجر بازور از سرش برداشت زخم قلبم بدون تسکین بود کاخ شوم یزید آزین بود جای ما بین کاخ پایین بود خیزرانش عجیب سنگین بود به لبی که پیمبرش بوسید مست می‌کرد و چوب میکوبید :