📘📘📘 یکی از دوستانش، دکتر آنتونیو وارگاس، دندانپزشکی مسیحی، اهل کلمبیا و ساکن گویان بود. مدتی بود اقامتش به مشکل خورده بود و یک سالی بیکار شده بود. سه بچه داشت. محمدحسن از نظر مالی خیلی کمکش کرد. بچه‌هایش خیلی محمدحسن را دوست داشتند. همیشه دست پر با کلی خوراکی یا هدیه می‌رفت خانه‌شان. چون دشداشه‌ی سفید و بلند می‌پوشید، بچه‌ها صدایش می‌زدند: «مستر وایت!» دکتر خیلی به تنگ آمده بود، یک بار آمد کالج و گفت زندگی‌اش خیلی سخت شده. محمدحسن دعوتش کرد در مراسم دعای کمیل شب جمعه شرکت کند. بعد از مراسم هم حدیث کسا خواند و خیلی دعایش کرد. سه روز بعد دعوت‌نامه‌ای از یک بیمارستان در جزایر اطراف برایش آمد که هم کار و هم اقامتش را تضمین کرده بود. خودش و همسرش آمدند و گفتند می‌خواهند شیعه شوند. محمدحسن گفت: «اول درباره‌ی دین و مذهب ما تحقیق کنید، بعد تصمیم بگیرید.» قرآن و چند کتاب به زبان انگلیسی بهشان داد بخوانند. خیلی زود همه را خواندند. دکتر وارگاس گفت: «اگه شیعه چیزی هست که تو این کتابا توصیف شده، پس من از اول تولدم شیعه بودم!» خودش و همسرش شیعه شدند. دکتر به من گفت: «دوست دارم همسرم مثل شما محجبه بشه. چه جور لباسی باید تهیه کنه؟» گفتم:‌ «عجله نکنید. اجازه بدید اول در مورد فلسفه‌ی حجاب صحبت کنیم، بعد اگه مایل بودن حجاب رو انتخاب کنن.» حرف‌هایم که تمام شد با خوشحالی و به نشانه‌ی تأیید سر تکان دادند. یکی از روسری‌های خودم را به همسرش دادم و همان‌ جا محجبه شد و رفت. 📚برشی از کتاب به قلم زهره شریعتی انتشارات حماسه یاران 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab