📘📘📘 بالاخره فیلم جسد را دیدم؛ اما اصلا قابل تشخیص نبود. از وضع و حالش فهمیدم که خودش نیست. خبرنگارها اما رحم نداشتند، مدام زنگ می‌زدند و می‌پرسیدند: «خب! شما جسد رو دیدید؟! می‌خواید عکسایی که از جسدای شناسایی‌نشده گرفتیم رو بهتون نشون بدیم ببینید؟ شاید شوهر شما باشه‌. چرا نمیایید نگاه کنید؟!» اصلاً به عقلشان خطور نمی‌کرد، زنی که حامله است در این وضعیت چه حال و روحیه‌ای دارد. خب ایرانی که نبودند، بروز عواطف و ملاحظات ما ایرانی‌ها را نداشتند. شاید دو قطره اشک هم می‌ریختند، ولی فردایش یادشان می‌رفت. می‌دانستم مسیر زندگی‌ام با محمدحسن پُرپیچ و خم است و به‌خاطر مبلّغ بودنش باید مدام این‌‌طرف و آن‌طرف برویم؛ اما هیچ‌وقت انتظار این واقعه را نداشتم. فقط این را می‌فهمیدم که اخیراً یک حساسیتی در مورد کالج به وجود آمده. مدام یاد حرف محمدحسن می‌افتادم: «اگه قراره خون من برای امام حسین ریخته بشه، بذار تو همین کشور ریخته بشه.» این جمله مدام توی ذهنم می‌چرخید. سرم را به چپ و راست تکان می‌دادم بلکه فکر اینکه ممکن است کشته شده باشد، از ذهنم بیرون برود؛ ولی نمی‌رفت. یک لحظه امیدوار بودم که سالم است، یک لحظه دیگر این جمله، خودش را توی سرم می‌انداخت. 📚برشی از کتاب به قلم زهره شریعتی انتشارات حماسه یاران 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab