#بریده_کتاب
#آخرین_فرصت
📘📘📘
- حتماً صف خیلی شلوغ بود، نه؟
همانطور که کاغذهای دفترچه را شمارهگذاری میکرد، جوابم را داد.
- شلوغ که شلوغ بود، ولی چون صبح زود رفته بودم تقریباً جلوی صف بودم. یه خانمی هم اومد بهم سلام کرد و احوال تو و بچهها رو پرسید.
- خب کی بود؟
خیلی خونسرد گفت:
«نمیدونم. من که ندیدم بنده خدا رو از صداش حدس زدم یا دختر خالت باشه یا همکار مدرست.»
همینطور که نانها را تا میزدم، گفتم:
«میگم علی زشت نیست، اینجوری سرت پایین باشه و با زنهای دوست و فامیل حرف بزنی؟ یه موقع ناراحت نشن؟»
علی بلند شد، به طرفِ پنجره رفت و گفت:
«نه عزیزم. ناراحت که نمیشن هیچ، اتفاقاً زیر نگاه نامحرم معذب هم نیستن و راحت صحبتشون رو میکنن. این حکم اسلامه، دوست و آشنا هم فرقی نمیکنه مثلاً خانم نافهفشان، چند ساله که منشی دفترمه؟! فرح خانم رو چند بار تا حالا دیدم؟! چند دفعه رفتیم خونهٔ خالهجان؟!»
سؤالهایش گیجم کرد. متوجهٔ منظورش نشدم. بلند شدم و کنارِ پنجره رفتم. همین که دهن باز کردم تا حرف بزنم، دستش را به چارچوب پنجره زد.
- شاید باور نکنی، اما اگر الان این پنجره رو باز کنم و فرح خانم، خالهجان و خانم نافهفشان جلوی روم ظاهر بشن، نمیتونم از هم تشخیصشون بدم، فقط از تُن صداشون میتونم بفهمم کدوم هستن.
این حرفش تنم را لرزاند. نگاهش کردم و اشک به چشمهایم دوید.
برشی از کتاب
#آخرین_فرصت
✍🏻 سمیرا اکبری
انتشارات بهنشر
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab5