یک روز جمعه ظهر با دوستم برای کاری رفتیم بیرون. تو اون خیابونی که ما کارداشتیم همه مغازه ها تعطیل بود فقط یه مغازه نیمه باز بود. دوستم رفت و در اون مغازه رو زد تا بیان و درو بازکنن و چیزی که میخواستیم رو بخره و منم تو ماشین منتظر نشسته بودم. همونطور که سرم تو گوشیم بود صدای یه دختر بچه رو شنیدم که با مامانش داشتن پیاده روی میکردن و نمیدونم چی شد که یهو دست مامانشو ول کرد و بدو بدو اومد این طرف خیابون و به در ماشین من میزد. (اتفاقا همون موقع هم تازه هدایای پویش به دست ما رسیده بود). مامانش اومد و گفت چی میخوای برای چی اومدی این سمت؟ اما دخترش جواب نمیداد و میزد به شیشه و میخواست با من دوست بشه و حس میکنم میخواست یه چیزی بهم بگه. همون لحظه به دلم افتاد که از هدایای پویش بهش بدم. وقتی هدیه رو بهش دادم دیدم مامانش اشک تو چشمش جمع شده. میگفت تا حالا سابقه نداشت بچم اینطوری بی هوا دستمو ول کنه و بره جایی انگاری بهش الهام شده شما هدیه دارین.
#مادران_میدان
#پویش_لبخند_فرشته_ها
#همدلی
@madaranemeidan