*میرزا کوچک خان*
بچه های واحد کودک داشتند برنامه ولادت خانم زینب (س) رو میریختند.
ولی در طی جلسات و هماهنگی ها، برنامه ولادت رو با سالروز میرزا کوچک خان یکی کردند تا برنامه پربارتر بشه، نمایش،اجرا، بازی و کاردستی بسته شد و فقط سه روز به اجرا مونده بود.
من در قسمت کاردستی بودم باید کاری برای بچه ها در نظر میگرفتیم هماهنگ با نمایش و موضوع جشن، رسیدیم به صورتک جناب میرزا کوچک خان.
برای واقعی تر بودن کار چهره رو از پیشونی تا لبها بدون مو و ریش و کلاه نمدی دادم چاپ کردند و بقیه رو باید با کشیدن الگو روی مقوا و نمد و قیچی کردن، اماده کنیم و کار رو روی چوب بستنی بچسبونیم.
دوستای واحد نوجوان قول همکاری دادند چون قرار بود صد تا کار اماده بشه،
من روز قبل از جشن وسایل رو کامل تهیه کردم و از اونجایی که زمان نداشتیم، موقع نمایش فیلم لوپتو و اخرین جلسه هماهنگی مون بابچه های واحد نوجوان و دوستان واحد کودک دست به کار شدیم و تقریبا هفتاد درصد کار الگو کشیده شد و برش خرد و زمانمون تموم شد.
زینب جان قبول زحمت کرد و نوشتن جملات تبیینی روی چوب بستنی ها رو قبول کرد.
کاغذ رنگی کم اوردیم و دوباره من رفتم خرید.
و رفتم چوب بستنی های نوشته شده رو تحویل گرفتم.
اومدیم خونه من لباس هامون رو روی مبل گذاشتم و حتی به اتاق نرسوندمشون و بعد خوندن نماز شروع کردیم.
دختر من که بعد از مدرسه به دیدن فیلم لوپتو مشغول بود انرژی بیشتری از من داشت و به کمک من اومد و باز الگو کشیدن و برش، همسر و پسر بزرگم، پسر کوچولو رو نوبتی بازی میدادند تا سراغ چسب و قیچی نیاد.
لابلای کار به بچه شیر میدادم و گاهی شوهرم خوراکی براش میاورد تا سرگرم بشه.
خلاصه صورتک ها چسبونده شد و قرار شد به دوتا چوب بستنی بچسبه تا ایست بهتری داشته باشه، دخترم ایده اینکه با اضافه کنار مقواها یه بست بزنیم رو داد و یه مرحله به کار اضافه شد تا کار خوش ایست باشه.
ساعت حدود 12شد و کار تموم نشده بود، نگفتم که اواسط کار بودیم از بازی کردن پسرم با خرده های کاغذ رنگی فیلم فرستادم تو گروه و یکی از دوستان خبر خوشی داد که فقط هفتاد تا کار لازمه.
پسرم و شوهرم هم گاهی کمکی میکردند تا زودتر تموم بشه و ساعت 12ونیم بود که 70 تا میرزا کوچک خان تو خونه ما روی میز نشسته بودن.
نصفه شب رفتم اشپزخونه که آب بخورم تو تاریکی ابهت میرزا منو گرفت و زود برگشتم.
صبح هم ساعت 8بیدارشدیم وبا دخترم لباس هامون رو از روی مبل جلوی در برداشتیم و پوشیدیم.
لباس ها و لوازم محمدحسین رو اماده کردیم و تحویل جناب همسر دادیم تا بعد خواب کافی این اقا کوچولو رو به ما برسونه.
رفتیم به جشن رسیدیم و همه در جنب و جوش و با انرژی بودند.
سالن کمی سرد بود،دختر من پشیمون بود که چرا لباس گرم تری نپوشیده.
برنامه ها پشت هم اجرا شد و موقع مولودی بود که گوشی ام که دستم بود و منتظر زنگش بودم، زنگ خورد و پسرم هم رسید.
اولین بار بود که با همراهی پدرش و بدون من مسافتی رو تو ماشین بودند.
خدا رو شکر پسرم رفت کنار خواهرش و از برنامه و بازی ها لذت برد.
تو حین اجرای نمایش میرزا، بچه میرزا؛شروع کرد به گریه، زهرا جان با گریم جناب میرزا کوچک خان مشغول اجرا بودو من رفتم و شیر بهش دادم و خوابید.
وقتی بچه کوچکتر از بچه خودت رو شیر میدی حس عجیبی داره.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan