#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_هفتم🎬:
کار آزر تمام شد و به بونا امر کرد که به سمت شهر حرکت کنند.
قلب بونا از شدت اندوه و تنها گذاشتن نوزادش در هم فشرده شده بود و همانطور که مانند باران بهاری اشک می ریخت پشت سر آزر حرکت کرد.
بونا هر چند قدم که برمی داشت بر می گشت و به پشت سر و دهانه غار بسته نگاه می انداخت و زیر لب می گفت: ابراهیم! چقدر تو مظلومی؟! یک بار هم صدای گریه ات در نیامد، انگار نمی خواستی من با شنیدن گریه ات بی تاب شوم، بمیرم برایت مادر که نتوانستم حتی یک دهن سیر به تو شیر دهم.
بونا قدم بر می داشت و گریه می کرد و کم کم این گریه به ناله تبدیل شد.
آذر با عصبانیت به عقب برگشت و گفت: خاموش باش دختر! مبادا صدایت به گوش مردم برسد و سر از کارمان درآورند، همان که به خودت رحم کردم و به خاطر پنهان کاری مجازاتت نکردم، کار بسیار بزرگی ست، اینهمه ناله نکن تو که چندین پسر قد و نیم قد داری، فکر کن این نوزاد از اول هم نبوده....
بونا سعی می کرد تا ناله اش راخفه کند که باعث اعتراض و تهدید پدرش آزر نشود، کمکم به شهر و به خانه شان رسیدند.
آزر درب خانه را باز کرد و همانطور که به بونا اشاره می کرد داخل شود، سرش را پایین آورد و گفت: از این نوزاد و قبر او با کسی سخن نگویی، در ضمن از این لحظه تا ده روز دیگر تو مانند یک زندانی در این خانه می مانی، سربازی برای نگهبانی می گذارم، حق خروج از خانه را نداری چون بیم آن هست که حس مهر مادری ات گل کند و به آن غار بروی و بخواهی نوزاد را نجات دهی، بدان که او بی شک خورشید فردا صبح را نخواهد دید و از گرسنگی از بین خواهد رفت ولی برای احتیاط تو تا ده روز از خانه نباید خارج شوی وگرنه با خروج از خانه حکم مرگ خودت و فرزندانت را امضاء خواهی کرد و خوب می دانی که من روی حرفی که میزنم هستم.
بونا آهی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد و با حالی نزار داخل خانه شد.
آزر به سمت برج بابل رفت، فاصله خانه آزر تا برج بابل خیلی زیاد نبود، او دو سرباز معتمد از بین سربازان معبد را برگزید و آنها را به منزلش برد تا جلوی خانه نگهبانی دهند و به آنها سفارش کرد که مراقب باشند هیچ زنی از خانه او بیرون نرود.
بونا که غم از دست دادن ابراهیم گویا داغ تارخ را برایش تازه کرده بود، شب و روز گریه می کرد، به جز مادرش و پدرش آزر کسی از درد او آگاه نبود، حتی فرزندانش نمی دانستند که بر مادرشان چه گذشته و بی تابی های مادر را به پای درد فراق و مرگ پدر می گذاشتند.
ده شبانه روز بونا نه روز داشت و نه شب، خوراکش اشک شور بود و چهره زیبای ابراهیم از جلوی چشمش کنار نمی رفت. مادرش که حال او را می دید با زور و التماس و خواهشی جرعه ای آب به گلویش می ریخت و تا دهانش تازه میشد، سینه هایش پر از شیر می شد و دوباره داغ دلش تازه میشد.
بعد از ده روز، اسارت بونا تمام شد و نگهبانان به امر آزر آنجا را ترک کردند، بونا شکسته تر از قبل مانند زنی مجنون به بیابان زد، او می خواست به همان غار پناه ببرد و بالای جسم بی جان فرزندش ابراهیم که گمان می کرد مرده است، عزاداری کند.
بونا به پای کوه رسید، با قلبی شکسته و کمری خمیده خود را به بالای کوه و جلوی غار رساند.
دستان لرزانش را پیش برد و اولین سنگ از سنگ چینی که جلوی دهانه غار بود را برداشت که ناگهان...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨