💎 ای مرد دانشمند! من مردی غریبم اجازه دارم مسئله‌ای بپرسم؟ گفت: بپرس؛ گفتم: شما چشم دارید، گفت: پسرجانم این چه سوالی است، چیزی را که میبینی چگونه از آن می پرسی؟! گفتم: سوال من همین طور است. گفت: بپرس پسر جانم اگرچه پرسش‌های احمقانه است. گفتم شما جواب هم آن را بفرمایید گفت: بپرس. گفتم: شما چشم دارید؟ گفت: آری؛ با آن چه کار می‌کنید؟ با آن رنگ ها و اشخاص را می‌بینم. بینی دارید؟ آری؛ با آن چه می کنید؟ می‌بویم.. دهان دارید؟ آری؛ با آنچه می کنید؟ مزه را می چشم؛ گوش دارید؟ آری؛ با آن چه می‌کنید؟ با آن صدا را می‌شنوم؛ شما دل دارید؟ آری،با آن چه می کنید؟ با آن هر چه بر اعضاء و حواسم در آید تشخیص می‌دهم. گفتم مگر با وجود این اعضا از دل بی نیازی نیست؟ گفت: نه؛ گفتم چگونه با آنکه اعضا صحیح و سالم باشد دیگر چه حاجت به دل داری؟ گفت: پسر جانم هر گاه اعضای بدن در چیزی که ببوید یا ببیند یا بچشد یا بشنود تردید کند، آن را به دل ارجاع دهد تا تردیدش برود و یقین حاصل کند، من گفتم: پس خدا دل را برای رفع تردید اعضا گذاشته است؟ گفت: آری؛ گفتم: دل لازم است وگرنه اعضا را یقینی نباشد. گفت: آری؛ گفتم: ای عمروبن عبید! خدای تبارک و تعالی که اعضایت را بدون امامی که صحیح را تشخیص دهد و تردید را متیقن کند ما وانگذاشته، چگونه این همه مخلوق را در سرگردانی و تردید و اختلاف واگذارد و برای ایشان امامی که در تردید و سرگردانی خود به او رجوع کنند قرار نداده؛ در صورتی که برای اعضای تو امامی قرار داده که حیرت و تردیدت را به او ارجاع دهی؟!!