#عشق_با_رایحه_شیطنت
#پارت۵
افرا:۱۶سالمه ولی سطح درسی که خوندم خیلی بالاتر از ۱۶ساله با این اطلاعاتی که من دارم میتونم کار خوبی پیدا کنم
وکیل:هرطور صلاح میدونید من رفع زحمت کنم
افرا:خیلی ممنون بابت اطلاع دادنتون
وکیل:وظیفست شبتون بخیر
افرا:همچنین
هوف این همه فکر تو سرم بود بس نبود اینم اضافه شد
رسمن برشکسته شدیم
اما من نمیزارم تو این وضع بمونیم
رفتم بخوابم ک باید دنبال کار میگشتم از فردا
●●●●●●●●
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
رفتم ی دوش ۵دقیقه ای گرفتمو اومدم
موهامو از بالا بستم
لباسمو پوشیدم رفتم طبقه پایین
افرا:سلام صبح بخیر
ملیحه خانوم:سلام عزیزم بیا صبحانه بخور
افرا:میل ندارم
ملیحه خانوم:نمیشه هیچی نمیخوری پوست استخون شدی تو این ۲روز
الهی قربونش برم این زن مثل مامانم خیلی خوب بود
مثل مامانم مواظبمون بود
ی جور حرص خورد وقتی گفتممیل ندارم که دلم نیومد چیزی نخورم
نشستم یکم صبحونه خوردم
از ملیحه خانوم تشکر کردم بعدش رفتم اتاق جانان
بیدار شده بود
افرا:صبح بخیر قشنگ من
جانان:صبح بخیر کجا میری آجی
افرا:عزیزم من بیرون یکم کار دارم باید برم به اونا برسم
جانان:کی میای
افرا:تا ناهار برمیگردم
جانان:باشه
گونشو بوسیدمو رفتم بیرون
مونده بودم کجا برم دنبال کار بگردم
سوار ماشین (راننده عمارت) شدم
افرا:فعلا حرکت کن تا بگم آدرس دقیق رو
راننده:چشم
رفتم توی سایت کاریابی چشمم خورد به شرکت لوازم آرایشی که مدیر برنامه میخواست
آدرس رو به راننده دادم
بعد ۱۰مین رسیدیم
با کلی استرس رفتم داخل
افرا:سلام خسته نباشید
منشی:سلام خیلی ممنون از شما
افرا:با رئیس شرکت کار داشتم
حتی بلد نبودم که باید چیو چطور بگم
منشی:چیکار دارید باهاشون
افرا:شرکتتون مدیر برنامه میخواست برای اون مزاحم شدم
منشی:بفرمایید بشینید تا بهشون اطلاع بدم
نشستم رو کاناپهو منتظر موندم
بعد ۵ مین منشی رو بهم کرد
منشی:بفرمایید انتهای راهرو سمت راست
لبخند زدمو رفتم جلوی اتاق
در زدم
+:بفرمایید
افرا:سلام وقتتون بخیر
+:سلام بفرمایید
مرد حدودا ۶۰ساله ای بود که با هیزی نگاه اندامم میکرد
سنگینی نگاهش رو حس کردم
+:دختر فرخ هستی
افرا:بله میشناختین؟
+:هم دانشگاهی بودیم حالش خوبه؟
افرا:دیروز فوت کردن
+:عه خدا رحمتشون کنه
افرا:ممنونم
+:شبیه خدابیامرز هستی
لبخند مصنوعی زدم
+:خب چه کمکی از دستم بر میاد