✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت55»
خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟
ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه برگشت ماشاءالله عزيزي
رفت روي مين و ، درست در كنار مواضع دشمن،شهيد شد.
عراقي ها تيراندازي كردند.
ما هم مجبور شديم برگرديم.
تازه علت ناراحتياش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد،
نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است!
بچهها خوشــحال بودند، ماشــاءالله ســوار آمبولانس كرديم.
اما ابراهيم
گوشه اي نشسته بود به فكر!
كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقي ها.
اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن!
نشسته بود منتظر من.
ـ٭٭٭ـ
خون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم.
عراقيها اما مطمئن
بودندکه زنده نیستم۰
حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركني.
هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاي سرم آمد. چشمانم
را به سختي باز كردم.
مرا به آرامي بلند كرد.
از ميدان مين خارج شــد. در گوشه اي امن مرا روي
زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود
معرفي كرد.
خوشا به حالش
اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب.
ـ٭٭٭ـ
ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي
گيـلـان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه درجبههها و همه عملياتهاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
👈مدرسه قرآن و عترت
https://eitaa.com/madrese_msn